(( شروع با: شعر عاقبت ای دل همه پا در گلیم از همای حرف آ ))
آب از سر گذر کرد ، شعر عاقبت ای دل همه پا در گلیم از همای چه صد نیزه ، چه یک ( آصفی هروی )
آب ازو لوچه اش سرازیر شده هست ( ابوالقاسم حالت )
آب درون کشتی ، هلاک کشتی هست / آب اندر زیر کشتی ،پشتی هست ( مولوی )
آب اندر ناودان عاریتی است/ آب اندر ابر و دریـا فطرتی هست (مولوی)
آب پاکی ریخت روی دست من ( شـهریـار )
آب چون کم شود ، از چشمـه گل آید بیرون ( قاسم خان جوینی )
آب حیـات از دم افعی مجوی ( قاسم خان جوینی )
آب حیوان بکُشد نیز چو از سر بگذرد ( ایرج مـیرزا )
آب خوش بی تشنگی ، ناخوش بود ( ایرج مـیرزا )
آب درون کوزه و ما تشنـه لبان مـی گردیم ( ایرج مـیرزا )
آب دریـا از دهان سگ کجا گردد پلید ( امـیر معزّی )
آب درون یـا از مذاق ماهی دریـا خوش هست ( صائب تبریزی )
آب دریـا را اگر نتوان کشید / بعد به قدر تشنگی حتما چشید (مولوی)
آب را از سر بند حتما بست (مولوی)
آب را گل مـیکند ماهی بگیرد (مولوی)
آبرو چون رفت رو ، هم مـی رود (مولوی)
آبرو را پیش هر نامریز (مولوی)
آبروی گُل ، ز رنگ و بوی اوست ( اقبال )
آبستن فتنـه هست ، ایّام ( اقبال )
آبستنی نـهان بود و زادن ، آشکار ( اقبال )
آب شیرین و مُشک گندیده ( اقبال )
آب صفت ، هر چه شنیدی بشوی / آینـه سان هر چه ندیدی مگوی ( نظامـی گنجوی )
آب کز سر گذشت درون جیحون / چه بـه دستی چه نیزه ای چه هزار (سعدی )
آب کمتر مـی چکد چون پخته مـی گردد کباب (سعدی )
آب کم جو تشنگی آور بـه دست / که تا بجوشد آبت از بالا وپست ( مولوی )
آب کـه آمد ، تیمم برخاست ( مولوی )
آبِ گوهر را همان گوهر تواند ضبط کرد ( قصاب کاشانی )
آب من با تو محال هست به یک جو برود ( آتش )
آب من و تو هر دو بـه یک جو نمـی رود ( آتش )
آب مـی داند کـه آبادی کجاست ( آتش )
آب و آتش ، با هم نمـی سازند ( آتش )
آب وآتش خلاف یک دگرند ( سعدی )
آب وآتش هر دو بد بو مـی کند پشمـینـه را ( اشرف )
آب و روغن بـه هم نیـامـیزد ( اشرف )
آبی هست آبرو کـه نیـاید بـه جوی باز / از تشنگی بمـیر و مریز آبروی خویش ( صائب تبریزی )
آبی کـه آبرو ببرد ، درون گلو مریز ( صائب تبریزی )
آبی کـه مضاف هست ، نباید خوردن ( صائب تبریزی )
آبی نمـی خورد دگر از هیچ جا دلم ( مقیم شیرازی )
آتش آوردن برون از سنگ ، کارِ آهن هست ( صائب تبریزی )
آتش از باد ، تیزتر گردد (سعدی )
آتش از خانۀ همسایۀ درویش مخواه (سعدی )
آتش افروز ها همـه اکنون درون آتشند ( صغیر)
آتش بـه جان شمع فتد کاین بنا نـهاد ( صغیر)
آتش بـه زمستان ، ز گل سوری بـه ( صغیر)
آتش چو بر افروخته شد ، دود ندارد فرید ( کاتب )
آتش درون مـی کند درون کار خویش را( شأنی تکلّو )
آتش راه خود وا کند ، چون درون نیستان بگذرد (ابو طالب تبریزی )
آتش ز آب درون همـه جا کم بهاتر هست ( کلیم کاشانی )
آتش سوز فراق ، از هر عذابی بدتر هست ( کلیم کاشانی )
آتشِ عشق بعد از مرگ نگردد خاموش ( کلیم کاشانی )
آتش عشق تو بر محرم و نامحرم زد ( شاطر عباس صبوحی )
آتشِ عشق ، مونس جگر هست (سنایی)
آتش علاج خانۀ زنبور مـی کند ( صائب تبریزی )
آتش کـه به نی سِتان فروزد / باهم تر وخشک را بسوزد (صائب تبریزی )
آتش کـه گرفت ، خشک وتر مـی سوزد ( مفتون )
آتش نکند ، اگر چوب نباشد ( سلیم تهرانی )
آتش و پنبه پیش هم نبرند ( فیض )
آتشی حتما که که تا آبی بـه جوش آید از او (امـیری فیروز کوهی )
آثار صفا ز اهل تزویر مخواه ( بیدل )
آثار ما بـه صفحۀ گیتی نشان ماست ( بیدل )
آخر این خانـه را خدایی هست ( بیدل )
آخر این روز بـه شب مـی رسد ، این صبح بـه شام ( نشاط )
آخر بـه چه ساز او ، م من بیچاره / هر لحظه نگار من، شکل دگرم خواهد ( ابوالقاسم حالت )
آخر پَرِ عقاب ، پَرِ تیر مـی شود (صائب تبریزی )
آخر چه مـی توان کرد، پای تو درون مـیان هست (صائب تبریزی )
آخر ز کـه نالیم ، از ماست کـه بر ماست ( ناصر خسرو )
آدمِ بی هیچ ، نیرزد بـه هیچ ( ناصر خسرو )
آدم ترسو ، همـیشـه سالم هست ( ناصر خسرو )
آدمِ عاقل بـه نیشتر نزند مشت ( شاطر عباس صبوحی )
آدمـی از تنگدستی مـی شود بی اعتبار ( شاطر عباس صبوحی )
آدمـی پیر چو شد ، حرص جوان مـی گردد / خواب درون وقت سحر گاه ، گران مـی گردد (صائب تبریزی )
آدمـیّت ، رحم بر بیچارگان آوردن هست (سعدی )
آدمـیّت نـه همـین صورت آدم باشد ( آشفته )
آدمـی را آدمـیّت لازم هست / چوب صندل بو ندارد هیزم هست ( آشفته )
آدمـی را عقل مـی حتما نـه زر ( آشفته )
آدمـی زادۀ بی چیز، وطن را چه کند ( ناظم یزدی )
آدمـی فربه شود از راه گوش / جانور فربه شود از حلق و نوش ( مولوی )
آدمـی مخفی هست در زیر زبان ( مولوی )
آرزو عیب هست اما بر جوانان عیب نیست (ملک الشعرای بهار)
آرزو مـی خواه، لیک اندازه خواه (ملک الشعرای بهار)
آری بعد از سیـاهی ، رنگِ دگر نباشد (سلمان ساوجی )
آری ز قضای آسمان نگریخت (سلمان ساوجی )
آری شتر مست کشد بار گران را (سلمان ساوجی )
آزاده را جفای فلک، بیش مـی رسد (امـیر فیروز کوهی )
آزار مکن ، که تا که نیـازارندت ( بابا افضل )
آزاده دل ، آزرده کند انجمنی را (حسابی نطنزی )
آسان چو بـه خویش گیری ، آسان گذرد ( نیـاز هروی )
آسایش دوگیتی تفسیر این دو حرف هست / با دوستان مروّت ، با دشمن مدارا (حافظ)
آستین از پی این کار ، بـه بالا زده ایم ( دهقان سلمان )
آستینِ شکر آلود ، مگس ران نشود ( عرفی شیرازی )
آسمان، کشتیِ ارباب هنر مـی شکند (حافظ)
آسودگی بـه کنج قناعت نشستن هست (صائب تبریزی )
آسوده روزگار تر از منی کجاست؟ ( داعی اصفهانی )
آسوده شد ز سنگ ، درختی کـه باد ریخت ( مـیرسند کاشی )
آسیـا از پی رزق دگری مـی گردد (کلیم کاشانی)
آشنا داند، زبانِ آشنا (کلیم کاشانی)
آشنا داند، صدایِ آشنا ( مولوی )
آشنا رحمـی نکرد، اما دل بیگانـه سوخت (کلیم کاشانی)
آشنایـان را، درون ایّام پریشانی بپرس ( سلیم تهرانی )
آش نخورده ، دهنم سوخته هست ( سلیم تهرانی )
آفتاب آمد دلیلِ آفتاب (مولوی)
آفتابا، بار دیگر خانـه را پر نور کن ( مولوی )
آفتاب از کدام سمت دمـید / کـه تو امروز یـادِ ما کردی (ایرج مـیرزا)
آفتاب اندر پَرِ خُفّاش پنـهان کی شود؟ (دهلوی)
آفتابش بهبام رسد (خانلری)
آفتابِ عمرت اینک بر لبِ بام آمده (نسیمـی شیرازی)
آفتابی بدان بلندی راه / ذرّه ای ابر ناپدید کند (سعدی )
آفتابی کز وی این عالم فروخت / اندکی گر بیش تابد جمله سوخت (مولوی)
آفتابی کـه بر جهان گردد / بهر خفّاش کی نـهان گردد (سنایی)
آفتِ سرها بـه زبانـها درون است ( نظامـی گنجوی )
آفتِ مرغ هست چشم کاه بین / مخلص مرغ هست عقل دام بین ( مولوی )
آفرین بر جان درویشی کـه صاحب همّت هست (کمال خجندی )
افرین بر دست این استاد باد (صفایی نراقی )
آگاهی از پیـاده ندارد ، سواره ای ( آتش )
آگاهی بسیـار ، غم آرد بسیـار ( ابوالقاسم حالت )
آمدی جانم بـه قربانت ولی حالا چرا (شـهریـار)
آنان کـه غنی ترند ، محتاج ترند (سعدی )
آن بـه که هری بـه جهان کار خود کند ( فخر الدّین گرگانی )
آن بیـابی ، کـه برای دگران مـیخواهی (صغیر)
آنجا کـه ارادت بود ، انکار نباشد (سعدی )
آنجا کـه اعتدال بُوَد ، انقلاب نیست (امـیر فیروز کوهی )
آنجا کـه دوستی هست ، تکلّف چه حاجت است؟ (امـیر فیروز کوهی )
آنجا کـه عشق خیمـه زند ، جای عقل نیست (جوینی)
آنجا کـه عیـان هست ، چه حاجت بـه بیـان است(زرگر همایی)
آن چنان جای گرفته هست که مشکل برود (سعدی )
آن چنان زی، کـه به هر ذّره رسانی پرتو (سعدی )
آنچه آید ز غیب ، بی عیب هست (سعدی )
آنچه استاد ازل گفت بگو ، مـی گویم (حافظ)
آنچه او ریخت بـه پیمانۀ ما ، نوشیدیم (حافظ)
آنچه بر خود نپسندی ، بـه دگر مپسند (یکتا اصفهانی)
آنچه بر ما مـی رسد آنـهم ز ماست (مولوی)
آنچه بینی تو ز دل جوی ز آینـه مجوی (مولوی)
آنچه جاوید بماند ، نام هست (جامـی)
آنچه خواهی کـه ندرویش، مکار / آنچه خواهی کـه نشنویش، مگوی ( ناصر خسرو )
آنچه خوبان همـه دارند ، تو تنـها داری (دهقان سامانی)
آنچه خود داشت ، ز بیگانـه تمنّا مـی کرد (حافظ)
آنچه درون آینـه جوان بیند / پیر درون خشت خام مـی بیند (حافظ)
آنچه درون آینـه مـی بیند جوان / پیر اندر خشت بیند بیش از آن (مولوی)
آنچه دل اندر طلبش مـی شتافت / درون پی این پرده نـهان بود ، یـافت (محمد بیغمـی)
آنچه دلم خواست نـه آن مـی شود / آنچه خدا خواست همان مـی شود (محمد بیغمـی)
آنچه دیدی برقرار خود نماند / آنچه بینی هم نماند برقرار (سعدی )
آنچه دی کاشته ای مـی کنی امروز درو (ظهیر فاریـابی)
آنچه را باد آورد ، بازش بخواهد باد برد (مدهوش تهرانی)
آنچه شمشیر جوان هست ، عصایِ پیر هست (کلیم کاشانی)
آنچه شیران را کند رو بـه مزاج / احتیـاج هست احتیـاج هست احتیـاج (عطار)
آنچه گفتن بـه همـه نتوان گفت ، مگو (عطار)
آنچه گفتندم بگو ، آن گفته ام (عطار)
آنچه مـی جستیم عمری ، پیش پا افتاده (عطار)
بود آنچه مـی دانند این مردم ، زبان زرگری هست (عطار)
آنچه مـی ماند بـه جا از آدمـی نام هست و بس (پرتو بیضایی)
آنچه نصیب هست نـه کم مـی دهند / گر نستانی بـه ستم مـی دهند ( نظامـی گنجوی )
آن درد کـه درمان نپذیرد حسد هست (ابو المجد لسان)
آن دشمنی کـه دوست نگردد ، دل من هست (پژمان بختیـاری )
آن دوست کـه بی وفاست ، دشمن بـه از اوست / آن نقره کـه بی صفاست ، آهن بـه از اوست (پژمان بختیـاری )
آن دوشاخ اگر خر داشتی / یک شکم درون آدمـی نگذاشتی (سعدی )
آن ذرّه کـه در شمار ناید ، ماییم (سعدی )
آن را چه زنی کـه روز گارش زده هست (حزنی)
آن را کـه جان ، عزیز بود ، درون خطر بود (سعدی )
آن را کـه جای نیست ، همـه شـهر جای اوست / درویش هر کجا برآید سرای اوست (سعدی )
آن را کـه حساب پاک هست ، از محکمـه اش چه باک هست (اخگر)
آن را کـه خود انداخته ای ، پای مزن (مولوی)
آن را کـه دل نسوزد ، سوز جگر چه داند (عماد فقیـه)
آن را کـه زبان ، لال بود ، گوش گران هست (صیدی تهرانی)
آن را کـه هوای دانـه بیش هست / رنج وخطر زمانـه بیش هست ( نظامـی گنجوی )
آن روا دار بـه مردم ، کـه به خود بپسندی (سعدی )
آن سبو بشکست و آن پیمانـه ریخت (رسام ارژنگی)
آن قَدَر بود کـه روی سخنش با ما بود (طالب آملی)
آنقدر سمن هست که یـاسمن پیدا نیست (طالب آملی)
آن قفس بگسست و آن هندو گریخت (طالب آملی)
آن کبوتر چه کند کز عقبش شاهین هست (نیـاز جوشقانی)
آن از دزد بترسد کـه متاعی دارد (سعدی )
آن هست اهل بشارت کـه اشارت داند (حافظ)
آن کـه بَدَم گفت ، بدی سیرت اوست (شیخ بهایی)
آن کـه بدهکار بـه نیست ، غنی هست ( ابوالقاسم حالت )
آن کـه چنین نیست، یقین دان کـه چنان هست ( ابوالقاسم حالت )
آن کـه عمر داد ، نداد اختیـار عمر ( آصفی هروی )
آن کـه مایـه دار بود ، خود نمای نیست (کلیم کاشانی)
آن کـه نکو کرد و بدی دید ، کدام است؟ (کلیم کاشانی)
آن کـه آب از سر گذشتش گو ز باران غم مخور (سلمان ساوجی)
آن کـه آن داد بـه شاهان ، بـه گدایـان این داد (حافظ)
آن کـه نور هست ، آمـیزد بـه نور (صفایی نراقی )
آن کـه او غرق شود ، کی غم حالا دارد (ظهیر فاریـابی)
آن کـه باید بشنود فریـاد من ، بیدار نیست (هاتف)
آن کـه بُوَد شرم وحیـا رهبرش / خلق ربایند کلاه از سرش (ایرج مـیرزا)
آن کـه به زندان جهالت گُم هست / هست گدا ور چه زرش صد خم هست (دهلوی)
آن کـه چون سایـه ز شخص تو جدا نیست ، منم (مولوی)
آن کـه داند دوخت او داند درید / هر چه او بفروخت بتواند خرید (مولوی)
آن کـه دردیش نباشد چه کند درمان را (نشاط)
آن کـه درویشی گز یند ، پادشاهی مـی کند (شیخ ابوالحسن رفسنجانی)
آن کـه دَه با هفت و نیم آورد بس سودی نکرد / فرصتی بادا کـه هفت و نیم را دَه مـی کند (حافظ)
آن را کـه نیست غم سر ، چه غم سامانش (وصال شیرازی)
آن را کـه شام زندگی شمع بالینم نشد / کی بعد از مرگم چراغی برسرگور آورد (نظیری نیشا بوری)
آنکه عیب تو گفت یـار تو هست (اوحدی مراغه ای )
آن کـه سر گشتۀ اوییم درون دل بوده هست (صائب تبریزی )
آن کـه نیـازمودیش ،راز ، بـه پیش او مگوی (مولوی)
آن کـه نیفتاد ، نیـارست وخاست (خواجوی کرمانی)
آن گوی کـه طاقت جوابش داری (سعدی )
آن گوی ، مر مرا کـه توانی ز من شنود ( ناصر خسرو )
آنـها کـه بد کنند ، سزاوار دوزخند ( ناصر خسرو )
آن یکی خر داشت ، پالانش نبود / یـافت پالان، گرگ خر را درون ربود (مولوی)
آواز خدا همـیشـه درون گوش دل هست (فؤاد کرمانی)
آواز دهل شنیدن از دور خوش هست (خیّام)
آواز سگان کم نکند رزق گدا را (خیّام)
آه اگر از پی امروز بود فردایی (حافظ)
آه دل مظلوم بـه سوهان ماند / گر خود نبرد برنده را تیز کند (مولوی)
آه صاحب درد را باشد اثر (عطار)
آه عاشق زود گیرد دامن معشوق را (دهقان سامانی)
آهن طلا نگردد اگر زنگ بسته هست (دهقان سامانی)
آهنی را کـه موریـانـه بخورد / نتوان برد از او بـه صیقل زنگ (سعدی )
آهو نشنیدیم کـه بگریزد از آهو (واله هروی)
آینده نیـامدست و بگذشته ، گذشت (مفتون همدانی)
آینده اندر کف کوران منـه (صفای نراقی)
آینـه چون نقش تو بنمود راست / خود ، آیینـه شکستن خطاست (نظامـی گنجوی)
آینـه دانی کـه تاب آه ندارد (حافظ)
آینـه هرچه دید ، فراموش مـی کند (حافظ)
آیین حسد ، قاعدۀ دیو و دد هست (حافظ)
آیینـه و سفره و سفر عیب نماست (حافظ)
آیینۀ شکستن تجلّی پذیر نسیت (صائب تبریزی )
((حرف الف))
ابر حتما که بـه صحرا بارد / زان چه حاصل کـه به دریـا بارد ( جامـی )
ابر را بانگِ سگ ضرر نکند ( جامـی )
ابر وگشاده باش چو دستت گشاده نیست (صائب تبریزی)
ابله آن گرگی کـه او نخجیر باشیر افکند (صائب تبریزی)
ابلهان را همـه شربت ز گلاب و قند هست (حافظ)
ابلهی کـه عیب خود از دوست نشنود (عرضی)
ابلهی بین ، شکوۀ کشتی بـه طوفان مـی کنم (کلیم کاشانی)
ابلهی گفت و احمقی باور کرد (کلیم کاشانی)
اتحاد یـار ، با یـاران خوش هست (کلیم کاشانی)
اثر نالۀ ما ، از دل بیدار بپرس (صائب تبریزی)
اجل برگشته مـی مـیرد نـه بیمار (صائب تبریزی)
اجل سنگ هست و مردم همچو شیشـه (بابا طاهر)
احتیـاج از عاشق و از یـار ، استغنا خوش هست (آصف سهروردی)
احتیـاجم بیشتر شد هرچه نعمت بیش شد (امـیر فیروز کوهی )
احوال دل سوخته ، دل سوخته داند (امـیر فیروز کوهی )
احوال ، از چشم دو بین درون طمع خام افتاد (حافظ)
اختلاط ظالمان ، ظالم کند مظلوم را (همت)
اخلاص من از مرحمت تو گله دارد (همت)
ادب آب حیـات زندگانی هست (صائب تبریزی)
ادب نیست پیش بزرگان سخن (سعدی)
ارزانی بازار ادب ، چنتۀ خالی هست (امـیر فیروز کوهی )
ارمغانِ مور ، پای ملخ هست (امـیر فیروز کوهی )
از آب دهن ، روزه نگردد باطل (طاهرآشنا)
از آبی ستاره کی دزدیده هست (مولوی)
از آب ، هر بخار کـه خیزد شود غبار (مولوی)
آز آتش ، مرا بهره جز دود نیست (فردوسی)
از آفتاب گردد ، هر مـیوه ای رسیده (کمال خجندی)
از آمدنی فکرکن ، از رفتنی مـیندیش (کمال خجندی)
از آن ره کامدی ، فی الفور برگرد (کمال خجندی)
از آن کـه چو آب زیر کاه هست بترس (گلچین معانی )
از آن گناه کـه نفعی رسد بـه غیر ، چه باک (مفتون همدانی)
از اضطراب ،کار مـهّیـا نمـی شود (حافظ)
از اندیشـه ، با مغز گردد سخن (فردوسی)
از او پرگفتن ، از من کم شنیدن (ایرج مـیرزا)
از اوج محبّت چه خبر بو الهوسان را (فیض)
از او یک غمزه وجان از ما (شبستری)
از ایشان نیستی ، مـی گو از ایشان (شبستری)
از این آتش ، نبینی بهره جز دود (فخر الدّین گرگانی)
از این در درون آید ، از آن بگذرد (فردوسی)
از این دیگ چوبی ، حلوا نخورد (فردوسی)
از این سو رانده ، آن سو مانده ماییم (حبیب خراسانی)
از این طرف کـه منم ، راه کاروان باز هست (قاسمـی)
از بام آسمان ، فلک افکنده طشت ما (سلیم تهرانی)
از بد قمار ، هر چه ستانی ، شتل بود (سلیم تهرانی)
از بد منش حضر کن ، گر نام نیک خواهی (شکیب اصفهانی)
از به منظور سرو ، جای چون کنارآب نیست (غنی)
از برون ، پاک واز درون ، ناپاک (سنایی)
از ، پوستین چون برکنی (سنایی)
از کی توان بردن گرو (مولوی)
از ب ، تیغ را نبود حیـا (مولوی)
از بزرگان بیشتر دو نان تمتّع مـی برند (کلیم کاشانی)
از بزرگان شو بعد آنگه از بزرگان خرده گیر (طالب آملی)
از بزرگان عفو باشد ، وز فرودستان ، گناه (بهاری همدانی)
از بزرگان عفو اعظم هست (بهاری همدانی)
از بلهوس ، محبّت قلبی طمع مدار (بیخود هندی)
از بهای گهر خویش ، صدف بی خبر هست (صائب تبریزی)
از بهر جوان کـه آرزو عیبی نیست (مفتوحی کبریـایی)
از بهر خریدار ، دو صد چشم ، کم هست ( ابوالقاسم حالت )
از بهر دو نان ، منّت دو نان چه کشی (مفتوحی کبریـایی)
از بهر شمع ، خلوت محفل ، برابر هست (صائب تبریزی)
از بهشت آواره آدم ، از فریب دانـه شد (مفتوحی کبریـایی)
از بی ادبیی بـه جايی نرسید (صادق لاهوری)
از بی حجابی هست اگر عمر گل کم هست (صابر)
از پای شکسته ،کوچه گردی مطلب (ولا هندی)
از پ ،کفش ، پاره مـی شود (ولا هندی)
از پریشان حالی آخر کار من سامان گرفت (قصّاب کاشانی )
از بعد مرده ، بد نباید گفت (نظامـی گنجوی)
از بعد هر مبارکی شومـی هست / درون پی هر محرّمـی ، صفری هست (خاقانی شروانی )
از پیر گوشـه گیری و سِیر از جوان خوش هست (صائب تبریزی)
از پی مردمـی چون رفت ، مردم مـی شود (طرزی قند هاری)
از پی هر شبی بود روزی (طرزی قند هاری)
از پی هرگریـه ، آخر خنده ای هست (مولوی)
از تشنگی بمـیر و مریز آبروی خویش(صائب تبریزی)
از تنگی دل هست که کم گریـه مـی کنم (صائب تبریزی)
از تن ما اثری نیست مگر پیرهنی (عماد فقیـه)
از تنور سرد هیـهات هست نان آید بیرون (عماد فقیـه)
از تواضع کم نگردد رتبۀ گرد نکشان (صائب تبریزی)
از تواضع گرامـیت سازد / وز تکبّر بـه خاکت اندازند (مکتبی)
از تواضع مـی شود ظاهر ، عیـار پختگی (صائب تبریزی)
از تو بـه یک اشعاره ، از ما بـه سر دویدن (صائب تبریزی)
از جان گذشته را بـه کمک احتیـاج نیست (حافظ)
از جفای سپهر ، درون قفس است/ هرکه طوطی صفت شکر پاش هست (ابن یمـین)
از جوانی ،داغها بر سینۀ ما مانده هست (ابن یمـین)
از جور وجفا بگذر ودر عهد و وفا کوش (عماد فقیـه)
از چاله برون آمده درون چاه افتاد (عماد فقیـه)
از چه مـی ترسی دگر بعد از سیـاهی رنگ نیست (سعدی)
از خارجی هزار، بـه یک جو نمـی خرند (حافظ)
از خامـی دگر هست که درون جوش و خروش است
چون پخته شد و لذّت دم یـافت ، خموش هست (جلوه)
از خانۀ ما کاش بـه مـیخانـه دری بود (صفایی نراقی)
از خدا برگشتگان را کار ، چندان سخت نیست (اشراق اصفهانی)
از خشک طینتان مطلب جز جواب خشک (صائب تبریزی)
از خود چون برون شدم بدیدم خود را (مولوی)
از دام آزاد شد اندر قفس افتاد (مولوی)
از درون اگرت براند ، از بام درآی (مولوی)
از درون هیچ سفله ، شیر مخواه (منجیک ترمذی)
از دست اجل ، هیچی جان نبرد (بابا افضل)
از دست دوست هرچه ستانی شکر بود (سعدی)
از دست کوته هست زبان گدا بلند (سعدی)
از دشمنان برند شکایت بـه نزد دوست (سعدی)
چون دوست بر جفاست شکایت کجا برم (اظهری)
از دشمن هم خانـه ضررهاست نـهانی (شاکر هندی)
از دل برود هر آنچه از دیده برفت (شاکر هندی)
از دل ِ غمزده ، جز ناله تراوش نکند (مخفی زیب النساء)
از دم عقرب گره نتوان گشود الّا بـه سگ (مخفی زیب النساء)
از دو بد مست یکی شـهر پر از غوغا شد (شاطر عباس صبوحی)
از دور مـی برد دل و نزدیک ، زهره را (شاطر عباس صبوحی)
از دوزخیـان پرس کـه اعراف بهشت هست (شاطر عباس صبوحی)
از دوست بـه جز دوست ، نمـی حتما خو هست (رهی معیّری)
از دوست بـه دشمن نتوان کرد شکایت (کمال خجندی)
از دوست یک اشارت ، از ما بـه سر دویدن (ابن یمـین)
از دهانش بوی شیر آید ، ز چشمش بوی خون (طالب آملی)
از دهِ ویران ، کـه ستاند خراج (نظامـی گنجوی)
از دیده بسی فرق بود که تا به شنیده (کمال خجندی)
از روی کار ، پی نبرد بـه پشت کار (گلچین معانی)
از سخنِ راست ، زیـان نبرد (نظامـی گنجوی)
از سخن گفتن ، خطای جاهلان پیدا شود (صائب تبریزی)
از سلفه مخواه وام واز قحبه ، حیـا (مفتون همدانی)
از سلیمان که تا سلیمان فرقهاست (مولوی)
از سیـه کاران ، حدیث توبه جرم دیگری هست (صائب تبریزی)
از شاخ کهنـه ، مـیوۀ نورس غنیمت هست (سنایی)
از شکست دل بترس ای چیره دست (صفایی نراقی)
از شیر ، حمله خوش بود و از غزال ،رم (صفایی نراقی)
از شیر مادر هست مرا مـی حلال تر (صائب تبریزی)
از شیشـه ، گر گلاب رود ، بو نمـی رود (صائب تبریزی)
از صحنِ خانـه که تا بهبام از آن من
از بام خانـه که تا به ثریّا از آن ِ تو (وحشی بافقی)
از صد نشیبِ بخت ، مرا یک فراز نیست (کلیم کاشانی)
از صد ، یکی بـه پایۀ منصور مـی رسد (صائب تبریزی)
از طبیبان منّت درمان مکش (شاکر هندی)
از طلا گشتن پشیمان گشته ام/ مرحمت فرما و ما را مس کنید (شاکر هندی)
از طلا گشتن پشیمانیم ، ما را مس کنید(عندلیب)
از طمع چون دست کوته شد ، زبان گردد دراز (نظامـی گنجوی)
از عاقبت کار ،ی را خبری نیست (نظامـی گنجوی)
از عرقهای حیـا ، بوی گلاب آید برون (شاکر هندی)
از غیر درون عذابم و از آشنا بـه رنج (رنجی تهرانی)
از فلفل و زنجبیل ، سردی مطلب (ولا هندی)
از قضاها گریختن نتوان (ولا هندی)
از قفس ، مرغ بـه هر جا کـه رود ، بستان هست (ولا هندی)
از کاسۀ شکسته نخیزد صدا درست (اسیر)
از کرامت شیخ ما این است/ شیره را خورده وگفت شیرین هست (اسیر)
ازان همتان مطلب (خاقانی شروانی)
از کمال خویش ارباب هنر بی بهره اند (کلیم کاشانی)
از کوزه شکسته کوزه گرآب مـی خورد (مفتوحی کبریـایی)
از کوزه همان برون تراورد کـه در اوست (دلفانی)
از گدا ، رسم سروری مطلب (فیض)
از گردِادی ، گهرم مـهرۀ گِل شد (صائب تبریزی)
از گفتن حرف حق ، دهانم تلخ هست (کلیم کاشانی)
از گفتن حلوا نشنود شیرین کام (کلیم کاشانی)
از گلیم خویش پا بیرون نمـی حتما نـهاد (مغربی)
از ماتم گدا، چه زیـان عید شاه را (عرفی شیرازی)
از مار گیر ، مار برآرد همـی دمار(عماره مروزی)
از ماست هر آن ستم کـه بر ماست (محمد حسین وفا)
از ما مپرس حرفی ، غیر از درست قولی (سعدی)
از متن بگو ، حاشیـه بسیـار مرو (مفتون همدانی)
از محبّت خارها گل مـی شود (مولوی)
از محبّت سرکه ها مل مـی شود (مولوی)
از محبّت شیر ، موشی مـی شود (مولوی)
از محبّت نیش ، نوشی مـی شود (مولوی)
از محبّت کارهای مشگل آسان مـی شود (آصف)
از مدرسه بر نخاست یک اهل دلی (خیّام)
از مذهب من گبر و مسلمان گله دارد(عشرتی)
از مردم بد اصل نخیزد هنر نیک / کافور نخیزد ز درختان سپیدار (منوچهری)
از مردمک دیده بباید آموخت/
دیدن همـه را و ندیدن خود را (خواجه عبد الله انصاری)
از مرگ بتر ، صحبت نا اهل بود (خواجه عبد الله انصاری)
از مرگ بگیر که تا به تب راضی شود (خواجه عبد الله انصاری)
از مرگ سخن ، بر سر بیمار مگویید(جهان قزوینی)
از مشتری هست گرمـی بازار هر قماش (شاکر هندی)
از مقلّد که تا محقّق ، قرنـهاست (شاکر هندی)
از مکافات عمل غافل مشو/ گندم از گندم بروید ،جو ، زجو (مولوی)
از نامـه نخوانند بجز آنچه نوشته هست (سعدی)
از نسیمـی ، دفتر ایّام برهم مـی خورد (صائب تبریزی)
از نصیحت مست را هشیـار مشکل هست (صائب تبریزی)
از هرچه بگذری ، سخن دوست خوشتر هست (حافظ)
از هرچه مـی رود ، سخن دوست خوشتر هست (سعدی)
از هر قدمش قیـامتی بر مـی خواست (سعدی)
از هر کـه دهد پند ، شنودن حتما (ابوالفرج رونی)
از هزاران ، یک نفر درون رتبه انسان مـی شود (صغیر)
از همت بلند بـه دولت توان رسید (صغیر)
ازهمدم بی وفا ، جدای خوشتر (صغیر)
از همـه محروم تر ، خفاش بود (صغیر)
از هول حلیم توی دیگ افتاده (صغیر)
از هول حلیم ، درون طپان افتاده (مفتوحی کبریـایی)
از یـاد تو ما باده ز پیمانـه ندانیم (مولوی)
از یـار حکایت ، بر ِاغیـار نگویید(عماد فقیـه)
از یک دوجرعه گرم نگردد دماغ ما (باقر کانی)
از یک غنچه رسند بسی بی نوا بـه فیض (طاهر اصفهانی)
از یک گل ، کجا بهار آید (شـهریـار)
اسباب تجمّل ، همـه بر باد فنا رفت (شـهریـار)
اسب و استر بـه هم لگد نزنند (شـهریـار)
اسب و زن و شمشیر ، و فادار کـه دید (شـهریـار)
اسبی کـه صفیرش نزنی مـی نخورد آب (منوچهری)
استاده را ثواب نماز نشسته نیست (صائب تبریزی)
استخوانزخم مـی شکند (صائب تبریزی)
اسرار عشق ، بر ورق زر ورق نوشته اند (خواجوی کرمانی)
اسرار نـهان داشتن آیین کرام هست (ابن یمـین)
اسرار نکو نیست مگر درون عمل خیر (ابن یمـین)
اسیر مال دنیـا ، راحتی جز غم نمـی بیند (ابن یمـین)
اشتر چون مست شد ، نشود رام ، از مـهار (آشفته)
اشتری درون مرغزاری رفت ، رفت (آشفته)
اشکم خالی ، نجوید جز غذا (صفایی نراقی)
اصحاب خانـه ها را قفل وکلید حتما (مولوی)
اظهار عجز نزد ستم پیشـه ابلهی هست (مولوی)
اشک کباب ، باعث طغیـان آتش هست (صائب تبریزی)
اظهار عشق را بـه زبان احتیـاج نیست (صائب تبریزی)
اعتبار دانـه پیش مور ، بیش از گوهر هست (صائب تبریزی)
اعجاز عاشقی هست که روزی هزار بار/
مـی مـیرم از به منظور تو و زنده مـی شوم (سوزی ساوجی)
اغنیـا بهره ز اندوختۀ خود نبرند(کلیم کاشانی)
افتادگی آموز اگر قابل فیضی
هرگز نخوردآب ، زمـینی کـه بلند هست (پوریـای ولی)
افتادگی هست حاصل ، از پختگی ثمر را (صائب تبریزی)
افتادگی بـه شرط ادب ،اوج عزّت هست (عندلیب)
افتادگی دیوار کهن ، نو شدن اوست (کلیم کاشانی)
افتاده ام چو سایـه بـه دنبال آفتاب (مـیر هادی)
افتاده وخیزنده بود دولت ایّام (قطران تبریزی)
افروختن توان ز یکی شمع صد چراغ (قطران تبریزی)
افسانـه چو از حد گذرد ، درد سر آرد (طالب آملی)
افسون چون خوش باشد ، بیدار نباید شد (حزین لاهیجانی)
افسرده دل ، افسرده کند انجمنی را (طاهر)
افسوس از این متاع ، کـه ارزان فروختیم (آتش)
افسوس کـه شب کوتاه واین قصّه دراز است(هدایت)
افعی بـه زمرّد نگرد ، کور شود (مفتون همدانی)
افعی گزیده مـی رمد از شکل ریسمان (سلیم تهرانی)
اکبر ندهد ، خدای اکبر بدهد (سلیم تهرانی)
اکنون کـه نـه شبنم شب هست و نـه روزم ، روز (سنایی)
اگر آسودگی خواهی ، مـیاسای (کمال خجندی)
اگر او با تو نسازد ، تو بـه او سازی ، بـه (سعدی)
اگر با خِرقه درویش بودی/ رئیس خرقه پوشان مـیش بودی (سعدی)
اگر با دیگرانش بود مـیلی / چرا ظرف بشکست لیلی (جامـی)
اگر بار گران بودیم و رفتیم / اگر نا مـهربان بودیم و رفتیم (مولوی)
اگر باور نداری ، درون مـیان هست (مولوی)
اگر بد کنی چشم نیکی مدار/ کـه گر خار کاری ،سمن ندروی (ابن یمـین)
اگر بد کنی ،چون بدی ندروی (فردوسی)
اگر بد نیستی ، با بد مشو یـار (فردوسی)
اگر برکه ای پر کنند از گلاب/ سگی درون وی افتد ، شود منجلاب (سعدی)
اگر بـه هر سر مویت دو صد هنر باشد/
هنر بـه کار نیـاید چون بخت بد باشد (سعدی)
اگر تو تیغ کشی ، ما سپر بیندازیم (نشاط)
اگر تو زخم نـهی ، بـه که دیگران مرهم (سعدی)
اگر تو ای ،من مادرستم (سعدی)
اگر چراغ بمـیرد ، صبا چه غم دارد (سعدی)
اگر چوبِ حاکم نباشد ز پی / کند زدگی مست درون کعبه قی (سعدی)
اگر چه ظاهرم تلخ هست ، شیرین هست گفتارم (صائب تبریزی)
اگر حسود نباشد ، جهان گلستان هست (سعدی)
اگر خر نیـاید بـه نزدیک بار / تو بار گران را بـه نزد خر آر (فردوسی)
اگر خواهی سلامت ، درون کنار هست (سعدی)
اگر دیده نبیند ، دل نخواهد (فخر الدین گرگانی)
اگر را با مگر چون جفت د/ از ایشان بچه ای شد کاشکی نام (سعدی)
اگر رفیق شفیقی ، درست پیمان باش (حافظ)
اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی/ بر آورند غالامان او درخت از بیخ (سعدی)
اگر سر بایدت ، سرّ را نگهدار (ناصر خسرو)
اگر عاشقی ، پارسایی مکن (مولوی)
اگر عاقلی ، یک اشرت بس هست (سعدی)
اگر عنقا ز بی برگی بمـیرد /شکار از دست گنجشکان نگیرد (سعدی)
اگر کار کنی ، مزد ستانی (ناصر خسرو)
اگر مردن نبودی ، زندگی با ما چها کردی (کلیم کاشانی)
اگر مردی ، از مردی خود مگوی (سعدی)
اگر من ضعیفم ، پناهم قوی هست (سعدی)
الماس چون لکه داشت ، چون خر مـهره هست (مفتون همدانی)
امتحان خود را کن ، انگه غیررا (مولوی)
امروز بهای هیزم و عود یکی هست (بابا افضل)
امروز تخم کار کـه فردا مجال نیست (منوچهری)
امروز سبو شکست و فردا کوزه (بابا افضل)
امروز کـه در دست توأم مرحمتی کن /
فردا کـه شوم خاک ، چه سود اشک ندامت (حافظ)
امروز هم گذشت بهر تلخی ای کـه بود (منصف شیرازی)
امـید دراز و عمر کوتاه چه سود (سعدی)
امـید وصال اگر باشد از رقیب چه بیم (کمال خجندی)
انتقام دیگران را چرخ از من مـی کشد (سلیم تهرانی)
اندازه نگه دار کـه اندازه نکوست(سلیم تهرانی)
اندر آینـه چه بیند مرد عام/که نبیند پیر اندر خشت خام (سلیم تهرانی)
اندر این خاکدان فرسوده/ هیچ را نبینی آسوده(سنایی)
اندر بعد هر خنده ، دوصد گریـه مـهیّا است/
اندر دل ما درد وغم وسوز خوش است(مفتون همدانی)
اندک اندک بهم شود بسیـار/ دانـه دانـه هست غلّه درون انبار (سعدی)
اندک اندک ز آشنایـان دغل حتما برید(صائب تبریزی)
اندک بنوش باده و بسیـار غم مخور (خواجوی کرمانی)
اندک بـه چشم احوال ، بسیـار من نماید (غنی)
اندک خور و از مستی ، بسیـار مترس ای دل (خواجوی کرمانی)
اندک خور وگه گاه خور و پنـهان خور (خیّام)
اندک شمر ار دوست ترا هست هزار
ور دشمن تو یکی هست بسیـار شمار (یوسفی)
اندکی پیش تو گفتم غم دل ، ترسیدم /
که دل آزرده شوی ور نـه سخن بسیـار است (ذوقی تونی)
اندوه دل سوخته ، دل سوخته داند (سعدی)
انعام پادشاهان ، درویش را حلال هست (کمال خجندی)
انگشت عسل مخور وصد نیش مخور (بابا افضل)
انگشتی کار گشای دیگری نیست (فروغی بستامـی)
انگشت مکن زنجه بدر کوفتن /
تانکند رنجه بدر کوفتنت مشت (رودکی)
انگشت نمای خلق عالم شده هست (رودکی)
او بگوید من چرا باور کنم (شقایق اصفهانی)
او سخن از آسمان مـیگوید و من از زمـین (سلیم تهرانی)
اوقات خوش آن بود کـه با یـار بـه سر شد(کمال خجندی)
او گرامـی تر هست کاو داناست(مسعود سعد سلمان)
اوّل اندیشـه ، وانگهی گفتار (سعدی)
اول بلا بـه مرغ بلند آشیـان رسد (کلیم کاشانی)
اول بنا نبود کـه سوزند عاشقان /
آتش بـه جان شمع فتد کاین بنا نـهاد (سعدی)
اول دکان اماده کن ، وانگه بچین اسباب را (یغمای جندقی)
اول نـهال ،گل کند آنگه ثمر شود (قصاب کاشانی)
اولین چیزی کـه رفت اندر سر مـی ، آبروست (کمال خجندی)
او مظلومـه برد ودگری زر (کمال خجندی)
اهل تمـیز خانـه نگیرند بر پلی (کمال خجندی)
اهل حکمت ، چاره فاسد ، بـه افسد مـی کنند (سلیم تهرانی)
اهل دریـا ، همـه محتاج بـه آب نـهرند (سلیم تهرانی)
اهل دل و حرف گله آمـیز ، محال هست (صائب تبریزی)
اهل دنیـا همگی چو مگسان عسلند (صائب تبریزی)
اهل دنیـا همـه درمانده تر از یک دیگرند (صائب تبریزی)
اهل هنر ، غریب بود درون دیـار خویش (صائب تبریزی)
ایّام خوش آن بود کـه با یـار بـه سر شد (حافظ)
ایّام خوش دلی گذاران هست همچو باد (صغیر)
ای بس آلوده ، کـه پاکیزه ردایی دارد (پروین اعتصامـی)
ای بسا اسب تیز رو کـه بمرد/ خرک لنگ جان بـه منزل نبرد (سعدی)
ای بسا خرقه کـه مستوجب آتش باشد (حافظ)
ای بسا خنده کـه از گریـه غم انگیز تر هست (حافظ)
ای زبیـا دانـه کـه کشتند و نرست (دهلوی)
ای بسا زشت ، کـه در دیدۀ عاشق زیباست (سرخوش تفرشی)
ای بسا فتنـه کـه برخاست ز بیداری ما (شاطر عباس صبوحی)
ای بسا کارا کـه اوّل سخت گشت/ بعد کان بگشاده شد سختی گذشت (مولوی)
ای بسا هندو وترُک همزبان/ وی بسا دو ترُک ، چون بیگانگان(مولوی)
ای پخته زهم صحبتی خام ، حذر کن (مظفّر کرمانی)
خاموشی استای جام ، جواب جاهلان (ولا هندی)
ای خواجه گر طبیب نباشد ،حبیب هست (کمال خجندی)
ای خوش آن روزگار دیرینـه/ عیش دیرینـه و یـار دیرینـه (سروش اصفهانی)
ای داد ز دست فلک شعبده باز (سروش اصفهانی)
ای دریده پوستینِِِِِِِِِ یوسفان / گر بدرد گرگ آن از خود بدان (سروش اصفهانی)
ای دریغا عمرمان بر باد رفت (صفایی نراقی)
ای دل ، روشن عشق ، ز پروانـه بیـاموز (یـار علی تهرانی)
ای دوست بر جنازۀ دشمن چو بگذری/
شادی مکن کـه بر تو همـین ماجرا رود(سعدی)
ای دیده اگر کورنـهای ، گور ببین (بابا افظل)
ای سلیم آب ز سرچشمـه ببند/ کـه چو پر شد نتوان بستن جوی (سعدی)
ای سیر ، تو را نان جوین خوش ننماید /
معشوق من هست آن کـه به نزدیک تو زشت هست (سعدی)
ای شاد کبوتری کـه صید عشق هست (مولوی)
ای عزیز من گنـه آن بـه که پنـهانی بود (حافظ)
ای عشوه فروش با خریدار بساز (مولوی)
ای فقیـه اول نصیحت گوی نفس خویش را (سعدی)
ای کشته چرا کشتی ، که تا کشته شدی راز /
تا باز کـه او را بکشد آن کـه تورا کشت (ناصر خسرو)
ای کـه اندازه کلوخی ، سنگ را آماده باش (دهقان)
ای کـه بر مرکب که تا زنده سواری ، هشدار (دهقان)
ای کـه پنجاه رفت ودر خوابی /مگر این پنج روزه دریـابی (سعدی)
ای کـه در قافله ای بی همـه شو ، با همـه رو (سعدی)
ای کـه دستت مـی رسد کاری / پیش از آن کز تو نیـاید هیچ کار (سعدی)
ای کـه گل چیدی ، منال از نیش خار (سعدی)
ای مگس عرصۀ سیمرغ ، نـه جولانگه توست (حافظ)
ای من فدای آن کـه دلش با زبان یکی هست (حافظ)
ایمن مشو ز فتنـه چون خود فتنـه مـی کنی(پروین اعتصامـی)
ایمن ن کـه تیغ دوران تیز هست (بابا افضل)
این آب رفته باز نیـاید دگر بـه جوی (فیض)
این آب ز فرق بر گذشته است/ این کارد بـه استخوان رسیده هست (انوری)
این آبهای مرده ، بـه دریـا نمـی رسد (صائب تبریزی)
این آتشی کـه مرا سوخت ، خویش را هم سوخت (حزین لاهیجی)
ای نابلد ، مکوب دری را کـه باز نیست (حزین لاهیجانی)
این اشتر چموش لگد زن از آن من/ آن گربۀ مصاحب بابا از آن تو (وحشی بافقی)
این باره هرزۀ ، هرز ، خر آسیـا کشد (سنایی)
این بـه بیداری هست یـا رب یـا بـه خواب (صفایی نراقی)
این توپ ، دگر توپ مـیان خالی نیست (مفتون همدانی)
اینجا تن خسته و دل خسته مـی خرند/
بازار خود فروشی از آن سوی دگر هست (مفتون همدانی)
اینجاست کـه تیر ماه بـه سنگ آمده هست (شاطر عباس صبوحی)
اینجا شکری هست کـه چندین مگسانند (شاطر عباس صبوحی)
این جامـه بر اندام نکوی تو بریده (آتش)
این جامـه بـه قدّ من رسا نیست (آتش)
این جهان محنت سرای بیش نیست (احمد جام)
این چشمـه هر چه آب دهد ، کم نمـی شود (احمد جام)
این خطا ز صد صواب اولی تر هست (مولوی)
این دزد ها تمام شریکند با عسس (صائب تبریزی)
این دم شیر هست به بازی مگیر (مولوی)
این دیگ ز خامـی هست که درون جوش و خروش هست (صائب تبریزی)
این راه مار پیچ ، بـه پایـان نمـی رسد (صائب تبریزی)
این رشته ، سر دراز دارد (آصفی)
این روشِ تازه را ، تازه بنا کرده ای (همای مروزی)
این راه کـه تو مـی روی ، سراب هست (سعدی)
این زان سؤال هاست کـه آن را جواب نیست (دهلوی)
این زمان بگذار که تا وقت دیگر (دهلوی)
این زن و زور وزر ، گذاشتنی هست (اوحدی مراغه ای)
این سبو امروز اگر نشکست ، فردا بشکند (صائب تبریزی)
این سخن بگذار که تا وقت دیگر (همای شیرازی)
این سر خر را کـه راه داده بـه بستان (همای شیرازی)
این سیـه کاسه درون آخر بکشد مـهمان را (حافظ)
این طفل یک شبه ، ره صد ساله مـیرود (حافظ)
این عجب نبود کـه کور افتاد بـه چاه / بو العجب افتادن بینای راه (حافظ)
این غم اندر عاشقی ، بالای غمـهای دیگر (حافظ)
این قافله که تا به حشر لنگ هست (حافظ)
این قافله که تا حشر درون این مرحله لنگ هست (صفا استر آبادی)
این قبایی هست که بر قامت من دوخته هست (آتش)
این قصّه ناتمام بوَد که تا به روز حشر(شکیب)
این قفل بسته ، گوش بـه زنگ کلید نیست (صائب تبریزی)
این کاسه ، کوزه بر سر دنیـا شکسته هست (صابر همدانی)
این کشتی شکسته ، بـه طوفان نمـیرسد (صائب تبریزی)
این کـه مـی بینم بـه بیداری است یـارب یـا بـه خواب (فخر الدّین گرگانی)
این گرگ را بـه قیمت یوسف خریده اریم (صائب تبریزی)
این گرگ سالهاست کـه با گله آشنا هست (پروین اعتصامـی)
این گناهی هست که مستوجب بخشیدن نیست (سلیم تهرانی)
این متاعی هست که درون هر سربازاری هست (حافظ)
این مملکت از خوشحال ، پر هست (مفتون همدانی)
این مور دانـه از دهان اژدها کشید (مفتون همدانی)
این نکته را شناسد آن دل کـه دردمند هست (اقبال)
اینـها کـه تو اهل دلشان مـی خوانی/ اهل شکمند جمله ، کو اهل دلی (طالب آملی)
این هم گذشت ، فکر دگرکن بـه حال من (شـهیدی قمـی)
این همـه آوازها از شـه بود (مولوی)
این یک دم نقد را غنیمت مـی دان (خیّام)
ایوان پی شکسته ، مرمّت نمـی شود (نیم تاج خانم)
ای وای بر اسیری ، کـه از یـاد رفته باشد (حزین لاهیجی)
((حرف ب ))
با آل علی هرکه درون افتاد ، بر افتاد (نسیم شمال)
با آن کـه خصومت نتوان کرد ، بساز (سعدی)
با ادب را ادب سپاه بس هست / بی ادب با هزار تنـهاست (شیخ بلخی)
با این خر لنگ طی نگردد این راه (مفتون کبریـایی)
با این همـه پختهچرا خام شدی (مفتون کبریـایی)
با این همـه خر، پیـاده رفتن غلط هست (صادق سرمد)
با این همـه مستی رتو هشیـار تریم (صادق سرمد)
با بال علم و کوشش ، پرواز کن بـه عالم (افسر)
با بدان ، بد باش ، با نیکان نکو (سعدی)
با بدان سر مکن کـه بد گردی (سعدی)
با بدان کم نشین کـه درمانی/خو پذیر هست نفس انسانی (سنایی)
با بزرگان سخن بـه حرمت گوی (سنایی)
با تفرقۀ خاطر ، دنیـا بـه چه کار آید (سعدی)
با توکّل ، زانوی اشتر ببند (مولوی)
با تیره دلان ، زمانـه کاری نیست (کلیم کاشانی)
با چرخ ، ستیزه چون توان کرد (امـیر خسرو دهلوی)
با خبر باش کـه سر مـی شکند دیوارش (حافظ)
با خدا باش پادشاهی کن (مجلسی)
با خدا دادگان ، ستیزه خطاست (امـیر خسرو دهلوی)
با خلق بود شریک ، خوش حق و حساب (مفتون کبریـایی)
با خَلق ، بـه خُلق زیّ و آواز مکن (بابا افضل)
با خلق کرم کن کـه خدا با تو کرم کرد (سعدی)
با خموشی مـی توان خاموش کرد کوه را ( واعظ)
باد آمد وبوی عنبر آورد (سعدی)
باد ، باران آورد، بازیچه جنگ (سعدی)
با درد بساز ، که تا به درمان برسی (سعدی)
با دست بسته هیچ شناور، شنا نکرد (صائب تبریزی)
با دست خود بر سر خود خاک مریز (مفتون کبریـایی)
با دست ، دوهندوانـه نتوان برداشت (مفتون کبریـایی)
با دشمنان خویش مدارا نمـی کنم (افسر)
با دل بینا کجا حاجت بـه چشم روشن هست (آتش)
با دم شیر مسلّم نتوان بازی کرد (یغما)
بادل شیر، مـیکنی بازی (یغما)
با دوست باش ، گر همـه آفاق ،دشمنند (سعدی)
با دوعقل ، از عقیله ای برهی (سنایی)
باده چون لبریز گردد خواهد از پیمانـه ریخت (آتش رضوانی)
باده چون شدپخته از مـیخانـه مـی آید برون (صائب تبریزی)
باده درون پیری ، چون درون وقت زمستان آتش هست (سلیم تهرانی)
با دهر، جنگ ، شیشـه بـه سنگ آزمون هست (کلیم کاشانی)
با دیو ،فرشته نیست هم بر ( ناصر خسرو)
باران بهار ، فیض دیگر هست (مـیرابو طالب ترشیزی )
باران کـه در لطافت طبعش خالف نیست / درون باغ لاله روید و در شوره زار خس (سعدی)
بار خود بر منـه بر خویش نـه/ سروری را کم طلب ، درویش بـه (مولوی)
بار فراق تو کوه را شکند پشت (شاطر عباس صبوحی)
با رفیقان موافق سفر دور خوش هست (کلیم کاشانی)
بار محنت بردن آسان تر ز بار منّت هست (صغیر)
باری چون عسل نمـی دهی ، نیش مزن (سعدی)
باری کـه به دوشت نـه گران هست بگیر (مفتون کبریـایی)
بازار خویش وآتش ما تیز مـی کنی (سعدی)
باز گردد بـه اصل خود هر چیز(سعدی)
باز ناید تیر هرگز کز کمان بیرون شود (خواجه رستم خوریـانی)
باز و شاهین شکار کرنیست (خواجه رستم خوریـانی)
بازی کـه هوا گرفت ، کی آید باز(خواجه رستم خوریـانی)
بازی وظرافت بـه جوانان بگذر (خواجه رستم خوریـانی)
با سفله مساز وبه جوانمرد مناز (خواجه رستم خوریـانی)
با سگی درون جوال نتوان خفت (خواجه رستم خوریـانی)
باش که تا صبح دولتت بدمد/ کاین هنوز از نتایج سحر است (نظامـی گنجوی)
باش چون کاسۀ گل ، تشنـه لبِ پخته شدن (غنی)
باشد کـه زین مـیان یکی کارگر شود (غنی)
باشد نشان پختگی ، افتادگی کلیم/ آن مـیوه نارس هست که بر دار مانده هست (کلیم کاشانی)
باش قانع کـه پادشـه باشی (کلیم کاشانی)
باشیر اندرون شده با جان بـه در شود (حافظ)
باشیر بـه کامم ریخت ، مادر غم دنیـا را (امـیری فیروز کوهی)
با شیر، پنجه کردی و دیدی سزای خویش (سعدی)
باصبوری ، کار های مشکل آسان مـی شود (واعظ)
با ضعیفان پنجه درون پنجه مکن (واعظ)
باعلم اگر عمل نکنی ، شاخ بی بری (سعدی)
باغبان امروز گل را سخت بی رحمانـه چید (قاسم اردستانی)
باغبان که تا نشود مست ، بـه گل ندهد (سلیم تهرانی)
باغبان چون درون چمن گل دید ، بلبل مـی شود (سلیم تهرانی)
باغ بین را چه غم کـه شاخ شکست / باغ بان راست غصه ای گر هست (اوحدی مراغه ای)
باغ را آثار شبنم سبز وخرّم مـی کند (صابر همدانی)
با قضا ، درون نمـی توان آویخت (صابر همدانی)
با قضا کارزار نتوان کرد (صابر همدانی)
با قوی پنجگان ، ستیزه خطاست (صابر همدانی)
باقوی دست همان بـه کهی نستیزد (عماد فقیـه)
باان آن کن کهبا خود مـی کند (عطار)
بای حال توان گفت کـه حالی داری (سعدی)
با کـه توان گفت اینکه دوست مرا کشت (شاطر عباس صبوحی)
با کـه گردون سازگاری کرد که تا با ما کند (کلیم کاشانی)
با کیسه پر ، تو خویش را نشناسی / با دست تنـهی خلق تورا نشناسد (ابوالقاسم حالت)
با گدا ، کوچک دلی ، مانند حج اکبر هست (واعظ)
بالا تر از سیـاهی رنگ دگری نباشد (ناصر بخارایی)
بالین سر غریب ، خشتی باشد (ناصر بخارایی)
با ما چه وفا کرد کـه با غیر کند (کوکبی بخارایی)
با ما ن ، وگر نـه بد نام شوی (حافظ)
با محک نشناخت هرگز زر دزدیده را (سلیم تهرانی)
با مدّعی بگوی کـه ما خود شکسته ایم / محتاج نیست پنجه کـه باما درون افکنی (سعدی)
با مدّعی مگویید ، اسرار عشق و مستی (حافظ)
با مردم زمانـه ، سلامـی و والسّلام/ تاگفته ای غلام توم مـی فروشنت (اشراف الدّین)
با مرگ کجا سود کند قلعۀ محکم (معزّی)
با من آن کن کـه اگر با تو بود بپسندی (نظامـی گنجوی)
با موی سپیده فکر زینت عبث هست (فقیر هندی)
با ناخدا نشاید ، جنگید درون سفینـه (صابر همدانی)
با نظر تنگان نشستن، عمر ضایع هست (اشراف الدّین)
بانک از ضربت هست وبوی عود از آذر هست (قاآنی)
با نمک خواری کجا عقل نمکدان بشکند (همایون)
با وجود آفتاب ،اختر فناست (مولوی)
باور نکنم گوید اگر ماست سفید هست (سلیم تهرانی)
با همان پا کـه آمدی برگرد (ایرج مـیرزا)
با همـه بی نظری ها نظری درون کار هست (صغیر)
با همـه زاریی از زندگی بیزار نیست (امـیری فیروز کوهی)
باهمـه ، نزدیک باش و دور باش (صفایی نراقی)
باید ... شعر عاقبت ای دل همه پا در گلیم از همای او را بـه مثل داغ کنند / دایـه ز ننـه چو مـهربان تر گردد (مفتون همدانی)
باید ز بدی ، همـیشـه پرهیز کنی (ابوالقاسم حالت)
باید شب احتیـاط فزون تر ز چاه کرد (آتش)
باید شنونده نیز عاقل باشد (مفتون همدانی)
باید متاع نیکو از هر دکان خرید (مفتون همدانی)
باید هنر خویش از این عصر ، نـهان کرد (آتش)
ببرد گنج ، هر کـه رنج برد (نظامـی گنجوی)
ببری مال مسلمان وچو مالت ببرند / بانگ و فریـاد بر آری کـه مسلمانی نیست (سعدی)
ببین تفاوت ره از کجاست که تا به کجا (حافظ)
ببین کـه با کـه بریدی وبا کـه پیوستی (سعدی)
بپوش چشم خود از عیب ، که تا شوی بی عیب (صائب تبریزی)
بپوش وبپاش وبنوش وبخور (فردوسی)
بچه کـه دامن شناخت بر زمـین ننشیند (فردوسی)
بچه نازدان بـه از شش ماهه افکندن جنیین (منوچهری)
بچۀ ظالم ستمگر مـیشود (منوچهری)
بحث کج را جواب ، خاموشی هست (مـیر عیسی یزدی)
بخت بد بـه نگردد از کوشش ( ناصر خسرو)
بخت بد بین کز اجل مـی حتما کشید (اهلی)
بخت چون برگشت ، برگشتند یـاران سر بـه سر (صائب تبریزی)
بخت ودولت بـه کار دانی نیست (سعدی)
بخر ای خواجه ببین ما چه هنر داریم (نشاط اصفهانی)
بخشش هر بـه قدرنعمت آن بود (آصف)
بُخل بخیل وطینت شیطان برابر هست (آصف)
بخیل سوی متاعی رود کـه ارزان هست (ناظم هروی)
بخیل پیدا چو نباشد ز رفوگر هنر هست (سلیم تهرانی)
بد آید فال ، چون باشی بد اندیش (سلیم تهرانی)
بد اصل نمـی شود بـه احسان خوش اصل / صد بار اگر تو جان بـه جانش بنـهی (مفتون همدانی)
بد انیش را بد بود روز گار (فردوسی)
بد بین همـه جا درون خور نفرین باشد (فردوسی)
بدترین زگناه مـیشود عذر گناه (والا هندی)
بد ترین دزد ها ، کتاب بد هست (والا هندی)
بد خواهان هیچ بـه مقصد نرسد (بابا افضل)
بد را بـه بد سپار وعود را بـه ذوالفقار (صابر همدانی)
بد طالع اگر آدینـه مسجد بسازد/ یـا سقف فرود آید ویـا قبله کج آید (صابر همدانی)
بد را نخواهد هر کـه خود را خوب مـی خواهد (سلیم تهرانی)
بد گو مباش ، که تا نکو نام شوی (بابا افضل)
بد گهر بای وفا نکند (نظامـی گنجوی)
بد گهر را علم و فن آموختن/ تیغ هست دست راهزن (مولوی)
بد مـیگذرد بـه آن کـه بد بین (صغیر)
بدِ همسایـه را همسایـه داند (نظامـی گنجوی)
بدی بدتر از عمر کوتاه نیست (فردوسی)
برآستان مرگ ، چه درون بان ، چه پادشاه (عماد فقهه)
بر آفتاب روشن ، چه بها چراغ دارد (صغیر)
بر آفتاب ، سایـه تقدّم نمـی کند (کمال خجندی)
بر آن سرم کـه ننوشم مـی وگنـه نکنم (حافظ)
برآید کام دل ، چون دل بود راست (فخر الدّین گرگانی)
برات عاشقان بر شاخ آهوست (فخر الدّین گرگانی)
بر امـید گل چو بلبل مـی توان با خار زیست (کمال خجندی)
بر اهل فتنـه عید هست روزی کـه جنگ باشد (سلیم تهرانی)
برای بلبل و گل فرصتی چون باغ نباشد (طالب آملی)
برای تیرگیِ شب ، نگاهدار چراغ (قصّاب کاشانی)
برای خانـه ، بـه از فقر ، پاسبان نبود (کلیم کاشانی)
برای روز محنت ، یـار حتما (جامـی)
برای شب پره ، تعریف آفتاب مکن (آتش اصفهانی)
برای عید بود قربانی (سعدی)
برای مردم بدبخت ، مرگ خوش بختی هست (مـیرزاده عشقی)
بر این خوان یغما ، چه دشمن ، چه دوست (سعدی)
برای نـهادن ، چه سنگ و چه زر (سعدی)
بر باد رود هرآنچه از بادآید (سعدی)
بر باد گره نمـی توان زد (سعدی)
بر بام خرابات ، چه جغدی ، چه همایی (سنایی)
بر پنبه ، آتش نشاید فروخت / کـه تا چشم بر هم زنی خانـه سوخت (سنایی)
بر تواضع های دشمن ، تکیـه ابلهی است(غنی)
بر جسته شو ای شاخه کـه پایمال نگردی (افسر)
بر چشم خویش هم نتوان کرد اعتماد (گلچین معانی)
بر چشم کور ، سرمـه کشیدن چه فایده (گلچین معانی)
برخی نشسته دانند ، برخی شکسته خوانند(وصال شیرازی)
برداشته از ریش و فزوده بـه سبیلی(طرب شیرازی)
بر درون خانـه ، هر سگی ، شیر هست (سنایی)
بر دَرِ یـاران ، تهی دست آمدن / هست بی گندم سوی طاحون شدن (مولوی)
بَرَد ز مجلس ما فیض ، آن کـه خاموش هست (واعظ)
برد کشتی آنجا کـه خواهد خدا/ اگر جامعه بر تن دارد ناخدا (فردوسی)
بر دل پیران ، قیـامت مـی کند یـاد شباب (شـهود هندی)
بر دوستانِ رفته چه افسوس مـی خوری/ ما خود مگر قرار اقامت نـهاده ایم(صائب تبریزی)
برده را دزد ، بعد نخواهد داد (صائب تبریزی)
بَرَد هربار ، درون حد زور / گران هست پای ملخ ، پیش مور (سعدی)
بر دهر مکن تکیـه کـه طفلش قهر هست (بابا افضل)
بر رسولان ، پیـام باشد و بس (سعدی)
بر روی محیط ، پل توان بست / نتوانخلق را با زبان بست (امـیر خسرو دهلوی)
بر زبان بود مرا آنچه تورا درون دل بود (حافظ)
برزمـین ساکن نگردد طفل چون دامن شناخت (حافظ)
بر سر اولاد آدم ، هرچه آید بگذرد (سعدی)
بر سر ره بود صد راهزن (صفایی نراقی)
بر سر هر لقمـه بنوشته عیـان / این بو د رزق فلانِ بنِ فلان (مولوی)
بر سفره نشان آن کـه تورا دشمن جان هست (مولوی)
بر سیـه دل چه سود خواندن وعظ / نرود مـیخ آهنین بر سنگ (سعدی)
بُرِش کم محلی ، تیزتر از شمشیر است (سعدی)
بر ضعیفان رحم ، رحم بر خود است (صائب تبریزی)
بر ضعیفان ظلم ، ظطم بر خود است (صائب تبریزی)
برطرف کی شود آن کـه عیب کـه مادرزاد است (سلیم تهرانی)
بر عنـهند نام زنگی کافور (سلیم تهرانی)
بر عیب تو چون پرده بپوشد خداوند/ ظلم هست اگر پردۀ مردم بدرانی (قاآنی)
برف را دید وگفت مـی بارد (قاآنی)
بر فقیران مرگ آسان تر بود بر اغنیـا (قاآنی)
بر کریمان کارها دشوار نیست (مولوی)
بران این ناکسان ،خنجر مـی زنند(گلچین معانی)
برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن (سنایی)
برگ درختان سبز درون نظر هوشیـار / هرورقش دفتری هست معرفت کردگار (سعدی)
بر گذشته حسرت آوردن خطاست / باز ناید رفته ، یـاد آن هباست (مولوی)
بر گرسنـه ، اکل مـیته ، گردیده حلال (مفتون همدانی)
برگ سبزی هست تحفۀ درویش / چه کند بینوا همـین دارد (وحشی بافقی)
رگی درون آب کشتی صد مور مـیشود (ناظم هروی)
برسرود نیست چو درون دل سرور نیست (غلام علی حداد عادل)
بر مال و جمال خویشتن غرّه مشو آن را بـه شبی برند واین را بـه تبی(غلام علی حداد عادل)
بر ما نگیر خرده کـه مـی از سبوی تست (نشاط)
برِ مستان بود مـیخانـه ، مسجد (وحدت هندی)
بر من هر آنچه مـیرسداز خویش مـی رسد (امـیری فیروز کوهی)
بر ندارد چشم از او ، که تا زهر کار خود کند (سوزی ساوجی)
برنمـی آید از این دو مرد/ مردی از نامردی ونامردی از مرد (سوزی ساوجی)
بر نمـی خیزد بـه تنـهایی صدا از هیچ (صائب تبریزی)
بر نمـی خیزد صدا از دست ، چون تنـها بود (صائب تبریزی)
بر نیـاید ز مردگان آواز (سعدی)
بر آنجا کـه خوانندت ، مرو آنجا کـه رانندت (اخگر)
برو ای خواجه خود را نیک بشناس (شبستری)
برو ای خواجه کـه عاشق نبود پند پذیر (سعدی)
رو این دام بر مرغ دگر نـه / کـه عنقا را بلند هست آشیـانـه (حافظ)
بروز تجربه از روزگار ، بهره بگیر (حافظ)
برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی / کـه در نظام طبیعت ، ضعیف پامال هست (آزاد خراسانی)
برون آمد زچون حرف دیگر بر نمـی گیرد (صائب تبریزی)
برون کنیدم از این درون ، درون آیم از درون دیگر (بهاری همدانی)
بر هری کـه مـی نگرم درون شکایت هست / درون حیرتم کـه گردش گردون بـه کامت (بهاری همدانی)
بر هر کـه بنگری بـه همـین درد ، مبطلاست (ظهیر فاریـابی)
بر هر کـه ستم رفت ، بباید کرمـی کرد (نشاط)
فارغ هست از دزد و طرّار (نشاط)
بزرگ آن کـه او را بسی دشمن هست (فردوسی)
بزرگان خرده بر خردان نگیرند (فردوسی)
بزرگی بایدت ، بخشندگی کن (سعدی)
بزم ، بی مزۀ بوسه ، ناقص هست (صائب تبریزی)
بسا بیمار برگشت ازگور (نظامـی گنجوی)
بسا بیمار کـه از زر ، کور گردد (نظامـی گنجوی)
بسا مراد کـه در ضمنِ نا مرادیـهاست (نظامـی گنجوی)
بس دوره ها بـه سر شد این دوره هم بـه سر آید (صغیر)
بس سر ، کـه فتادۀ زبان هست (جلال الممالک)
بس عمارت کـه بود خانۀ رنج (جامـی)
بسکه خاموش نشستم ،سخن از یـادم رفت (جامـی)
بس کـه گفتم زبان من فرسود (ضیـاء اصفهانی)
بس گفتۀ جالب کـه مناسب نبود (ابوالقاسم حالت)
بسوزند چوب درختانِ بی بر (ناصر خسرو)
بسیـار تفاوت هست از گل ، که تا خار (شمس اسعد)
بسیـار سفر حتما ، که تا پخته شود خامـی (سعدی)
بسیـار فرق باشد از اندیشـه که تا وصال (سعدی)
بسیـار نعمت هست که عین بلیّت هست (سعدی)
بسی گفتنی ها نا گفته ماند (نظامـی گنجوی)
بشکند از دو سپهدار ، سپاه (جامـی)
بشکند چون ازی چیزی ، بلایی بگذرد (جامـی)
بشناس قدر خویش کـه گوگرد احمری (سعدی)
بشنید از این گوش واز آن گوش ، بـه در کرد (یـاری)
بضاعتِ سخن آخر شد و سخن باقی هست (عرفی شیرازی)
بعد از این لطف تو با ما بـه چه ماند دانی/ نوشدارو کـه پس از مرگ ، بـه سهراب دهند (نوری)
بعد مردن عذاب تب نبود (کمال خجندی)
بعد منزل نبود درون سفر روحانی (حافظ)
بعد نا اومـیدی بسی امـید هاست/ از بعد ظلمت بسی خورشید هاست(مولوی)
بفسرد چون بشکفد گل ، پیش ماه فروردین (منوچهری)
بکاشتند و بخوردیم و کاشتیم و خوردند (نظامـی گنجوی)
بکش آزاران و مکن آزاری (هاتف)
بکَن پنبۀ غفلت از گوشِ هوش (سعدی)
ثابت برادر بودنت را / بعد آنگاه دعوی مـیراث بنمای (اخگر)
نیکی و در دریـایش انداز / کـه روزی لؤلؤ گشته یـابی اش باز (فخر الدّین گرگانی)
بکوش که تا دل آزرده ای بـه دست آری (ابن یمـین)
بگذار که تا بمـیرد درون عین خودپرستی (نظامـی گنجوی)
بگذار تا بیفتد و ببیند سزای خویش (سعدی)
بگذشتنی هست هرچه درون عالم هست (بابا افضل)
بگذر از گفتار بیجا درون پی کردار باش (همایون)
بگذرد این روزگار تر از زهر / بار دگر روزگار ، چون شکر آید (حافظ)
بگریز ز آشنای بیگانـه پرست (ادیب الممالک)
بگو شیر آمدی یـا روبه آخر (عطّار)
بگیر لقمـه ای کـه اندازه دهن باشد (آتش)
بالای چشم بود هیزمـی کـه تر باشد (صائب تبریزی)
بلای سفر بـه که درون خانـه جنگ / تهی پاغی رفتن بـه از کفش تنگ (سعدی)
بلای عشق را جز عاشق شیدا نمـی داند (سعدی)
بلبل آن هست که گل بیند و فریـاد کند (آشفته)
بلبل آن بـه که فریب گل رعنا نخورد (وحشی بافقی)
بلبل آنجا بخروشد کـه گل و نسرین هست (آتش اصفهانی)
بلبل از شاخ گل افتاد بـه زمـین از مستی (فروغی بستامـی)
بلبل بـه باغ و جغد بـه ویرانـه تاخته/ هر بـه قدر هّمت خود خانـه ساخته (هلالی جغتایی)
بلبل رود بـه صحرا ، گر درون قفس نباشد (عماد کرمانی)
بلبل ز بیغمـی هست که فریـاد مـی زند (صائب تبریزی)
بلبل سوخته دل ، راه بگلشن داند (عماد کرمانی)
بلبل کـه مست نیست ترنّم نمـی کند (کمال خجندی)
بلبل نبود عاشق گل این کلاه را / ما دوختیم وبر سر بلبل گذاشتیم (صابر همدانی)
بلبل و جغد هم آواز نگردد هر گز (صائب تبریزی)
بلبلی درون قفسی ، بـه که گلی درون سبدی (نادم گیلانی)
بلی خود کرده را درون مان نباشد (امـیر خسرو دهلوی)
بمُرد آن کـه نام بزرگی نبرد (فردوسی)
بمـیرد هر کـه در ماتم نشیند (نظامـی گنجوی)
بنای خانۀ دل هر قدر ویران شود ، بهتر (قصّاب کاشانی)
بندۀ تقلید این و آن مباش (صفایی نراقی)
بندۀ یگ خواجه شو که تا خواجۀ عالم شوی (واعظ)
بندۀ یک مرد روشندل شوی/ بـه که بر فرق سر شاهان شوی (مولوی)
بنشین برجوی وگذر عمر ببین (حافظ)
بنگر ننـهی سبیل را بر سر ریش (مفتون همدانی)
بنی آدم عضای یک دیگرند / کـه در آفرینش ز یک گوهرند (سعدی)
بنیـاد ملک ، بی سر تیغ ، استوار نیست (سعدی)
بو العجب من عاشق این هر دو ضدّ / عاشم بر قهر و بر لطفش بجدّ (مولوی)
بود این جهان ، عر صۀ امتحان (همایون)
بود تن قوی ، که تا بود دل بـه جای (اسدی)
بود قطره ای آب طوفان مور (امـیر خسرو دهلوی)
بوَد مرده هرکه نادان بود (اسدی)
بود مرگ خران سگ را عروسی (نظامـی گنجوی)
بود هر گنج را ناچار ، ماری (جامـی)
بوریـا باف اگر چه بافنده هست / نبرندش بـه کارگاه حریر (سعدی)
بوزینـه بـه نقل آدم ، انسان نشود (والا هندی)
بوستانی هست که هرگز نزند باد خزانش (سعدی)
بوسه درون لبهای خندان ، جای خود وا مـی کند (صائب تبریزی)
بولهب کی پا گذارد درون مقام مصطفی (صبای کاشانی)
باز از دهن خوبروی/ نغز تر آید کـه گل ، از دست زشت (سعدی)
بوی خوش یـار ، از درون و دیوار ، بلند هست (سعدی)
بوی کبر وبوی حرص وبوی آز / درون سخن گفتن بیـاید چون پیـاز (مولوی)
بوی یوسف نتوان یـافت جز از پیرهنش (خواجوی کرمانی)
به آب زمزم وکوثر سفید نتوان کرد / گلیم بختی را کـه بافتند سیـاه (اسیری رازی)
به آتش هرکه شد نزدیک ، بیم سوختن دارد (اسیری رازی)
به آسیـا چو شدی ، پاس دار نوبت را (صائب تبریزی)
به آهو مـی کنی غوغا کـه بگریز/ بـه تازی هی زنی اندر دویدن (ناصر خسرو)
به آهی مـیتوان افلاک را زیر و زبر (صائب تبریزی)
به الحسان شود کُند ،دندان تیز (صائب تبریزی)
به از نیکی نباشد هیچ کاری (شاکر هندی)
به بلبل عشق و بر گل ، حسن دادند (شاکر هندی)
به بیـهوده گفتن مبر قدر خویش (سعدی)
به پایـان آمد این دفتر ، حکایت همچنان باقی (سعدی)
به پایـان که تا رسد یک شمع ، صد پروانـه مـی سوزد (صائب تبریزی)
به پفی مشتعلند وبه تفی خاموشند (صائب تبریزی)
به پیش آب ، تیمم کجا روا باشد (مجد الدّین)
به تموّل نرسد هر نشد اهل فساد (ابو سعید ابوالخیر)
به جان کندن آید برون زر سنگ (ادیب)
به جای شمع کافوری چراغ نفت مـی سوزد (ادیب)
به جز شکم ، خبر از هیچ جا نمـی گیری (کلیم کاشانی)
به جز گلاب چه ماند ز گل بـه جا مـیراث (واعظ)
به جسم مرده ، جان نتوان نـهادن (نظیری نیشابوری)
به جنگش گرفتی بـه صلحش بمان (نظیری نیشابوری)
به جویی کـه یک بار بگذشت آب/ نسازد خرد مند از او جای خواب (فردوسی)
به جهان خرّم از آنم کـه جهان خرم از اوست / عاشقم بر همـه عالم کـه همـه عالم از اوست (سعدی)
به جهان ندهم ، گوشۀ تنـهایی را (ملا طالب اصفهانی)
به حد خویش ، هر نقصی کمالی هست (قاآنی)
به حد گلیم حتما پی خود دراز (کمال خجندی)
به حدّ گلیمت پا دراز (فردوسی)
به حسن خلق توان کرد صید اهل نظر (فردوسی)
به خاموشی شود مقصد حاصل (ایمان همدانی)
به خدا کافر اگر بود ، بـه رحم آمده بود (شـهریـار)
به خدا بت پرستی ، بـه از این نماز باشد (سعدی)
به خردان مفرمای کار درشت (سعدی)
به دام و دانـه نگیرند مرغ دانا را (حافظ)
به دانش سخن گوی ، یـا دم مزن (حافظ)
با درد خویش بمـیر ازی دوا مطلب (حافظ)
به درون مـیگویم کـه دیوار بشنو (سلیم تهرانی)
به دریـا رفته مـیداند مصیبتهای توفان را (ابوالحسن ورزی)
به دریـا هم نگردد پاک ، دامانی کـه من دارم (امـیری فیروز کوهی)
به دریـایی درون افتادم کـه پایـانش نمـی بینم (سعدی)
به دزدی شدن پیش دزدان خطاست (سعدی)
به دست آورذدن دنیـا هنر نیست (سعدی)
به دست هر کـه مشتی سیم باشد/ سگ او واجب التّعظیم باشد (فخری هروی)
به دشت ، آهوی ناگرفته مبخش (فردوسی)
به دشمنان گله از دوست نباید کرد (خواجو کرمانی)
به دّم مار خفته ، پا مگذار (هاتف)
به دنیـا دل نبندد مرد عاقل (صابر همدانی)
به دولتی چو رسی بهر خلق باش نـه خود (واعظ)
به دیوانگی ، خرمن خود مسوز (سعدی)
به ذلّت مرنج وبه عزّت مناز (نور الدّین حمزه آزری)
به راحتی نرسید آن کـه زخمـی نکشید(حافظ)
بهرام کـه گور مـی گرفتی همـه عمر / د یدی کـه چگونـهع گور بهرام گرفت (خیّام)
بهر بیماران دوایی بهتر از پرهیز نیست (واعظ)
بهر شب تاریک ، چراغی بـه کف آر (صابر)
بهر نالیدن من ، دامن صحرا تنگ است(بهادر یگانـه)
به رندان مـی ناب و معشوق مست / خدا مـیرساند ز هر جا کـه هست (بهادر یگانـه)
به روز بیی جز سایۀ من نیست یـار من / ولی آن هم ندارد طاقت شبهای تار من (شیخ احمد سهیلی)
به روی تخت سلیمان نشسته اهر منی (صغیر)
به ره کعبه ، بـه پا رو ، بـه ره عشق ، بـه سر (صغیر)
بهر یک گل منّت صد خار مـی حتما کشید (صغیر)
به زر برکنی چشم دیو سفید (سعدی)
به زیر ابر ، مدام آفتاب پنـهان نیست (شوقی)
به زیر پاه نگاهی مـی توان کرد (شوقی)
به زیر دیگ چو آتش کنی برآرد جوش (شوقی)
به سیلی روی خود را سرخ دارد (شوقی)
بهشت آنجاست کـه کار زاری نباشد/ی را بای کاری نباشد (مصاحف)
بهشت آن ستاند کـه طاعت برد(سعدی)
به شجر باز شود نیک و بد هر ثمری (فرّخری سیستانی)
به شـهر خویش هر شـهریـار هست (فرّخری سیستانی)
به شیران توان کرد ، شیران شکار (فرّخری سیستانی)
به صبر از غوره ، حلوا مـی توان پخت (فرّخری سیستانی)
به صد سال یک دوست آید بدست (فرّخری سیستانی)
به یک روز دشمن توان کرد شصت (اسد طوسی)
به عالم هرکه را بینی تو ، داغی را برجگر دارد (مخفی زیب النساء)
به عزّت چون نبخشیدی ، بـه ذلّت مـی ستاندندت (شـهریـار)
به عالم کار برآید ، بـه سخن دانی نیست (سعدی)
به عیب دیگران خواهی کـه عیب خویشتن پوشی (صائب تبریزی)
به عیب منگر جز بـه چشم ستّاری (آتش اصفهانی)
به عینک احتیـاجی نیست هرگز چشم بینا را (واعظ قزوینی)
به غمخوارگی چون سر انگشت من / نخارد اندر پشت من (سعدی)
به غیر از منی از عهد غم بر نمـی آید (کلیم کاشانی)
به غیر از شـهد سکوت آن کدام شیرین هست / کـه از حلاوت آنبه یکدیگر چسبد (صائب تبریزی)
به غیر نام ، نباید بـه یـادگار گذاشت (کلیم کاشانی)
به فریـاد آورد اندک نسیمـی نی ستانی را (صائب تبریزی)
به قدر بینش خود هرکسی کند ادراک (حافظ)
به قدر شغل خود حتما زدن لاف (حافظ)
به قدرِ عقلِ هرگوی با وی(ناصر خسرو)
به قدر گلیمت پا دراز (ناصر خسرو)
به قندیل یخ آتش درون نگیرد (نظامـی گنجوی)
به کام خود چو رسیدی بـه شکر ،لب جنبان (نظامـی گنجوی)
به کجا رود کبوتر کـه اسیر باز باشد (سعدی)
به کرسی گفته های خویش را بنشان و شادی کن (نوایی)
به کم خوردنی را تب نگیرد (نظامـی گنجوی)
به کوچکان تو فرمای کار های بزرگ (نظامـی گنجوی)
به کوشش نروید گل از شاخ بید / نـه زنگی بـه گرما بگردد سپید (سعدی)
به گرد بلا ، که تا توانی مگرد (فردوسی)
به گنجشکی ، عقابی کی شود سیر (نظامـی گنجوی)
به گنجشکان نشاید طعمۀ باز (ناصر خسرو)
به گوش خر ببیـاید خواند یـاسین (ایرج مـیرزا)
به گوشی بشنو ، از گوشی بـه در کن (ابوتراب معّیری)
به گیتی نماند بـه جز نام نیک (فردوسی)
به گیتی نماندی جاودان (فردوسی)
به گیتی نیز شب آبستن آید/ چه داند کـه فردا زود چه زادی (فخر الدّین گرگانی)
به لقمان حکمت آموزی چه حاجت (فخر الدّین گرگانی)
به مال مفت رسیدی حلاک کن خود را / کـه این معامله کم اتّفاق مـی افتد (فخر الدّین گرگانی)
به ماهتاب چه حاجت شب تجلّی را(ظهیر فاریـابی)
به مدّت ، مـیوه ها خوشبو ی گردد (شبستری)
به مردم درون آمـیز اگر مردمـی (نظامـی گنجوی)
به مرگ عدو ، شادمانی خطاست (نظامـی گنجوی)
به مست و دیوانـه مدهید پند (اسدی)
به مشتاقان دنیـا ، مال دنیـا باد اززانی (واعظ)
به مشعل احتیـاجی نیست چون خورشید طالع شد (شاکر)
به مقدار خود گفت حتما سخن (امـیر خسرو دهلوی)
به مقدار مصیبت ، جامـه زن چاک(کمال خجندی)
به منزل رسد هرکه جوید دلیل(سعدی)
به منزل رسید آن کـه پوینده بود (فردوسی)
به مور ، هرکه مدارا کند ، رسلیمان است(صائب تبریزی)
به نادانان چنان روزی رساند / کـه دانا اندر آن عاجز بماند (سعدی)
به نادانی خری بردم بر این بام / بـه دانایی فرو آرم سر انجام (نظامـی گنجوی)
به نرمـی توان رخنـه درون سنگ کرد (نظامـی گنجوی)
به نرمـی درون آید ز ، مار (فردوسی)
به نرمـی ز دشمن توان کند ، پوست (سعدی)
به نیکی گرای و مـیازار (فردوسی)
به هر باد ، خر من نشاید فشاند (اسدی طوسی)
به هر چمن کـه رسیدی گلی بچین و برو / بـه پای گل ن آنقدر کـه خار شوی (عبدالعزیز ترکمنستانی)
به هرزه طلب سیمرغ و کیمـیا نشوی(عبدالعزیز ترکمنستانی)
به هر طرف کـه نگاه مـی کنم بیـابان هست (عبدالعزیز ترکمنستانی)
به هر طرف کـه روی ، آسمان همـین رنگ هست (عبدالعزیز ترکمنستانی)
به هر دهی هر چه ، مدرک بگیر / اگر چه برادر اگر پدر (مفتون همدانی)
به هر هرچه حتما داد داده اند (آذر بیگدلی)
به هر هر چه لایق بود ، دادند (آذر بیگدلی)
به هر مـی نگرم ، درون شکایت هست (طایر شیرازی)
به هر کـه دوستی کردم شد آخر دشمن جانم (فیروز آبادی)
به هر کـه مـی نگرم شکوه دارد از مردم (امـیری فیروز کوهی)
به هر گامـی ، نشیبی و فرازی هست (وحشی بافقی)
به همان دست کـه بدهی ، بـه همان دست دهندت (دانش تهرانی)
به هوای دانـه رفتی وبه دام افکندت (آشفته شیرازی)
به هوش باش کـه سر درون سر زبان نکنی (سعدی)
به هیچ جا نرسد هرکه همّتش پست هست (صائب تبریزی)
به یک تیر ، برگشتی از کار زار (فردوسی)
به یک دست ، نتوان گرفتن دو بـه (فردوسی)
به ، یک باده ، بـه صد شـهر خراب (مفتون کبریـایی)
به یک گردش چرخ نیلوفری / نادر بـه جا ماند و نـه نادری (مـیرزا محمد علی طوسی)
بی آبی مسافر دریـا نمـی شود (کلیم کاشانی)
بی آتش جانسوزی ، کی پخته شود خامـی (شکیب اصفهانی)
بیـا بـه ملک قناعت کـه درد سر نکشی (عرفی شیرازی)
بیـا که تا شمع هم پروانۀ هم یـار هم باشیم / درون این گلشن بهار هم گل هم خار هم باشیم (الهی قمشـه ای)
بیـا که تا کج نشینم راست گویم (نظامـی گنجوی)
بیـا که تا مونس هم یـار هم غمخوار هم باشیم/ انیس جان هم فرسودۀ بیمار هم باشیم (ملا محسن فیض کاشانی)
بی ادب ، با هزار ، تنـهاست (بلخی)
بی ادب را ، ادب زمانـه کند (بلخی)
بی ادب را نباشد دوست (بلخی)
بیـا سوته دلان با هم بنالیم (بلخی)
بی بادبان ، سفینـه بـه ساحل نمـی رسد (صائب تبریزی)
بی بی از بی چادری البته درون منزل نشسته (ژاله قائم مقامـی)
بیبی از بی چادری مستور است (ژاله قائم مقامـی)
بی پیر مرو تو درون خرابات / هر چند سکندر زمانی (حافظ)
بی تضرّع ، کامـیابی مشکل هست (مولوی)
بی جوهران ، بـه ترتیب آدم نمـی شوند (وصال لاهیجی)
بیچاره آن کـه در فکر چاره نیست (مـیرزاده عشقی)
بیچاره آنی کـه ز خود با خبر شود (صائب تبریزی)
بیچاره از آن لحظۀ اوّل نگران هست (ایرج مـیرزا)
بیچاره گدا ،طبع بزرگان دارد (ایرج مـیرزا)
بیچیز را ز مقدم مـهمان، خجالت هست (آشفته)
بی چیز را نباشد ، اندیشۀ حرامـی (سعدی)
بی حاصلان ، ز محنت ایّام فارغند (کلیم کاشانی)
بی حاصل هست حاصل کشت امـید خلق (ذوقی)
بی دانش وعلم ،عدل امری هست محال (ابوالقاسم حالت)
بید را جز عرق بید ، نباشد ثمری (واعظ قزوینی)
بی درد را بـه صحبت ارباب دل چه کار / خندیدن ، آشنا نبود با گریستن (عرفی شیرازی)
بی رتبه هست حوض ، چو فوّاره نیستش (آصف)
بی رضای حق ، نیفتد هیچ برگ (مولوی)
بی ریـاضت نتوان شـهرۀ آفاق شدن / مـه چو لاغر شود ،انگشت نما مـی گردد (صائب تبریزی)
بی ریضت نشود نئۀ عرفان حاصل (غنی)
بی زبان نرم کی صورت پذیرد کارها (واعظ)
بی زران از دستبرد رهزنان آسوده اند (صائب تبریزی)
بی زری کرد بـه آنچه بـه قارون زر کرد (صائب تبریزی)
بیست پا را بس هست یک موزه (سعدی)
بیستون آوازه ای گر داشت از فرهاد بود (صائب تبریزی)
بیستون را عشق کند و شـهرتش فرهاد برد (صائب تبریزی)
بیش از این خوبی بـه ظرف حسن ، گنجایش نداشت (داعی اصفهانی)
بیشتر آزار بیند ، هر کـه بی آزار تر (امـیری فیروز کوهی)
بیشتر اهل جهان ، دور نما مـی باشند (صائب تبریزی)
بیشتر بیند بدی هر کـه نیکی بیش کرد (امـیری فیروز کوهی)
بیش گردد زر ، شود غم ، بیشتر (امـیری فیروز کوهی)
بی طالعی طفل تقصیر پدر نیست (کلیم کاشانی)
بیکار ، به منظور زیر گل خوب بُوَد (مفتون کبریـایی)
بیگانگی نگر کـه من و یـار ، چودوچشم / همسایـه ایم وخانۀ هم را ندیده ایم (صیدی تهرانی)
بیگانـه اگر وفا کند ، خویش من است (خیّام + بابا افضل)
بیگالنـه دزد را بـه کمـین مـی توان گرفت (پروین اعتصامـی)
نتوان رهید ز آفت دزدی کـه آشناست (صائب تبریزی)
بی گناهی ، کم گناهی نیست ، درون دیوان عشق (ابن یمـین)
بیگناه را بـه عفو حاجت نیست (خواجوی کرمانی)
بیمار ، همـیشـه خواب خواهد (آشفته)
بیمایـهی نکرده بـه عالم ، تجارتی(صائب تبریزی)
بیم رسوایی نباشد نامۀ ننوشته را / ساده لوحان جنون از بیم محشر غافلند(حافظ)
بی مزد بود و منّت ، هر خدمتی کـه کردم (صائب تبریزی)
بی مگس هرگز نماند عنکبوت (صائب تبریزی)
بی مـهر ، هیچ زن بـه شریعت حلال نیست (صائب تبریزی)
بی نسیم صبح ، پیراهن د مشکل است (صائب تبریزی)
بینش ظاهر ، غبار دیدۀ باطن بود (صائب تبریزی)
بی همرهی این راه بـه سر نتوان برد (صائب تبریزی)
بیـهوده درون مکوب ، کـه در وا نمـی کنم (شجاع کاشانی)
بیـهوده سخن بـه این درازی نبود (علا ء الدوله سمنانی)
بیـهوده مکن تو راه خود دور و دراز (مفتون کبریـایی)
((حرف پ))
پا از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم (حافظ)
پا از گلیم خویش فراتر نـهاده ای (ریـاض همدانی)
پا از گلیم خویش ، نباید دراز کرد (صائب تبریزی)
پا تهی گشتن بـه است از کفش تنگ (مولوی)
پادشاهان از بعد یک مصلحت ، صد خون کنند (مولوی)
پادشاهان بـه غلط ، یـاد گدا نیز کنند (سعدی)
پادشاهانِ جهان بی خبرند از درویش (عماد فقیـه)
پادشاهی کرده باشم ، پاسبانی چون کنم (سنایی)
پادشـه ، پاسبان درویش است (سعدی)
پارسایی بـه خرقه پوشی نیست (عماد فقیـه)
پاره ابری کـه بود ز آب تهی / ناید از روی صفت آب دهی (عماد فقیـه)
پا ز فرمان قضا بیرون نـهادن مشکل است (قصّاب کاشانی)
پاک هست ،چه منّتش بـه خاک هست ، طلا (مفتون کبریـایی)
پاک بین از نظر پاک ، بـه مقصود رسید (حافظ)
پاک کن از صفحه خاطر غبار کینـه را (صائب تبریزی)
پاک کن از غیبت مردم دهان خویش را (صائب تبریزی)
پاک نگردد زن بد ، جز بـه خاک (امـیر خسرو دهلوی)
پاکیم و ز انکاری باک نداریم (فیض)
پای استدلالیـان چوبین بود (مولوی)
پایـان شب سیـه ، سفید است (مولوی)
پایـان هر شگفتی ، آشفتگی بود (صیدی تهرانی)
پای بیرون منـه از ره کـه نیفتی درون چَه (کمال خجندی)
پای که تا سر ، چشم باش و گوش باش (صفایی نراقی)
پای تو مَرکب هست و کف دست ، مشربه است ( ناصر خسرو)
پای خواب آلودگی را منزل کنار دامن است (صائب تبریزی)
پایِ خوابیده ، بـه فریـاد ، نگردد بیدار (صائب تبریزی)
پای طاووس از پر طاووس رسوا مـی شود (صائب تبریزی)
پای کژ را کفش کژ بهتر بود / مرگدا را دستگه بر درون بود (صائب تبریزی)
پای ما لنگ هست و منزل بس دراز (حافظ)
پای ملخی نزد سلیمان بردن / زشت هست ولیکن هنر هست از موری (سعدی)
پایـه پایـه حتما رفت سوی بام (مولوی)
پایۀ فرمانبری بالاتر از فرماندهی هست (طالب آملی)
پدر خجالت کشد ز اعمال ناشایست فرزندان (صائب تبریزی)
پدر را بـه فرزند باشد توان (فردوسی)
پدر را مـی کند رسوا ، پسر چون ناخلف باشد (آفرین لاهوری)
پدر کشتی و تخم کین کاشتی / پدر کشته را کی بود آشتی (فردوسی)
پدر مرده را سایـه بر سر فکن (سعدی)
پذیرنده برخاست ، گوینده خفت (نظامـی گنجوی)
پرتو از روزن بـه قدر روزن افتد بر زمـین (مشتاق تویسرکانی)
پرتو نیکان نگیرد آن کـه بنیـادش بد است (سعدی)
پرده پوشی بر خطای خود ، خطای دیگر است (خوشدل)
پردۀ پندار ، کان چون سدّ اسکندر قوی است (عطار)
پردۀ مردم د ، عیب خود بنمودن است (صائب تبریزی)
پُر سخن گفتن ، نشان جاهلی است (صائب تبریزی)
پُر صریح هست که درون کوزه ، نگنجد دریـا (راسخ)
پُر قدرترین یـار تو ، دریۀ توست (ابوالقاسم حالت)
پُر کرده ام از مـهر تو ، پیمانۀ سر را (ابوالقاسم لاهوتی)
پُر معرفت از لاف زدن مستغنی هست / ظرفی کـه پر هست کم صدا مـی باشد (ابوالقاسم حالت)
پُر نگردد هیچ را هرگز انبان طمع ( واعظ)
پرواز مجو از مگسان شکر آلود (امـیر خسرو دهلوی)
پرواز ملایک نبود سگ مگسان را (فیض)
پروانـه ام و عادت من سوختن خویش (وحشی بافقی)
پروانـه بر آتش زند از بهر تو خود را / ای شمع تو هم حرمت پروانـه نگهدار (وحشی بافقی)
پروانـه بـه یک سوختن آزاد شد از شمع / بیچاره دل ماست کـه در سوز وگداز است (وصال شیرازی)
پروانـه چو پر سوخت ، بخندید بدو شمع (جابری)
پروانـه زمن شمع زمن گل زمن آموخت / افروختن وسوختن و جامعه د (طالب آملی)
پروانـه سوخت شمع فرو مرد ، شب گذشت/ ای وای من قصۀ دل ناتمام ماند (مـهدی سهیلی)
پروانـه صفت دیده بر او دوخته بودم / وقتی کـه خبردار شدم سوخته بودم (عاشق اصفهانی)
پر و بال ما شکستند و در قفس گشودند / چه رها چه بسته مرغی کـه پرش بریده باشند (صادق سرمد)
پرهیز کن از هرکه بد اندیش بود (افسر)
پریشان دل ، پریشان مـی کند هم صحبت خود را (مـیرزا باقر اصفهانی)
پس از ما ، گو جهان را آب گیرد (مـیرزا باقر اصفهانی)
پس از مرگ عدو ، خوش مـی توان زیست (مـیرزا باقر اصفهانی)
پسته درون زیر پوست ، خندان است ( واعظ)
پوستۀ بی مغز ، چونواکند ، رسوا شود (صائب تبریزی)
پسر چون ناخلف افتد ، پدر زند چوبش (جامـی)
پسر کو رها کرد رسم پدر / تو بیگانـه خوان و نخوانش پسر (فردوسی)
پسر نوح با بدان بنشست / خاندان نبوّتش گم شد (سعدی)
بعد فتد آن بز ، کـه پیشاهنگ بود (مولوی)
پس ماندۀ را با خر حتما داد (مولوی)
پسند تو ، ما را پسندیده است (مولوی)
پسندیدۀ تو ، پسندیده باشد (مولوی)
پسِ هر نشیبی ، فرازی بود (سعدی) + (فردوسی)
پشت و روی نامۀ ما ، هر دو یک مضمون بود (صائب تبریزی)
پشـه با شب زنده داری ، خون مردم مـی خورد (صائب تبریزی)
پشـه چو پر شد ، بزند پیل را (سعدی)
پشـه کی داند کـه این باغ از کی هست / کو بهاران زاد و مرگش درون دی است (سعدی)
پشـه هم درون حدّ ذات خود ، کم از نمرود نیست (سعدی)
پشیمان نشد هر کـه نیکی گزید (فردوسی)
پشیمانی بود درون هرزه گردی (مغربی)
پلنگ از زدن کینـه ورتر شود / بـه باد آتش تیز ، بر تر شود (سعدی)
پلنگ وشیر را خانـه نباشد (نظامـی گنجوی)
پنجه نـهان کن چو بـه شیران رسی (خواجوی کرمانی)
پند ازی شنو کـه ندارد ز تو طمع ( ناصر خسرو)
پند پیر ، از جانِ شیرین خوشتر هست (صفایی نراقی)
پند حکیم ، عین صواب هست و محض خیر (حافظ)
پند عاقل کی کند دیوانـه گوش (خواجوی کرمانی)
پند گیر از مصائب دگران / که تا نگیرند دیگران ز تو پند (سعدی)
پنـهان خورید باده کـه تکفیر مـی کنند (حافظ)
پنـهان نمـی توان کرد ، رازی کـه بر ملا شد (کلیم کاشانی)
پوستین ، بهر دی آمد نی بهار (مولوی)
پوشیدن حیله هست خود حیله گری (ابوالقاسم حالت)
پوشیدن نیست قدر گهر ، پیش گوهری (همایون کرمانی)
پول هست نـه جان هست که آسان بتوان داد (ابوالقاسم حالت)
پهلوانی نتوان کرد بـه زور دگری (عماد فقیـه)
پیـام هست از مرگ ، موی سپید (فردوسی)
پی بـه مقصود برد آن کـه دلش بیدار است (صغیر)
پیران تلاش رزق فزون از جوان کنند (صائب تبریزی)
پیران خورند حسرت موی سیـاه را (سلیم تهرانی)
پیران دل شکسته ، دعاهای بد کنند (شجاع کاشانی)
پیرانـه سرم عشق جوانی بـه سر افتاد (حافظ)
پیراهن حباب ، بـه یک خار پاره هست (مـیرزا باقر اصفهانی)
پیر برنا کجا شود ز خضاب (قطران تبریزی)
پیر ، پیر عقل باش ای پسر / نی سپیده موی اندر ریش و سر (مولوی)
پیر ، دیگر جوان نخواهد شد (سعدی)
پیر را تعلیم مشکل است (ادیب)
پیرم ، دیگر بـه بزم جوانان نمـی روم (افسر)
پی شاخ شد ، گوش بر باد داد (ادیب)
پیش بد گو ن که تا نشوی رنجه از او (صغیر)
پیش بی دردان گریبان پاره مشکل است (صغیر)
پیش جالینوس نام طب نبر (صفایی نراقی)
پیش چشمت داشتی شیشۀ کبود / زان سبب عالم کبودت مـی نمود (مولوی)
پیش خر ، خر مـهره وگوهر یکی هست (مولوی)
پیش دو نان چند ریزی آبرو بهر دو نان ( واعظ)
پیش سگ چون لقمـه ای نان افکنی / بو کند خوردای مقتنی (مولوی)
پیش صاحب نظران ملک سلیمان ، باد است (خواجوی کرمانی)
پیش عاقل درون بلا بودن بـه از بیم بلاست (صائب تبریزی)
پیشی رو کـه خریدار توست (سعدی)
پیش ما دشنام یـاران از دعا بهتر است (اوحدی مراغه ای)
پیش محرم ، حتما راز (فردوسی)
پیش من و تو ، لیل و نـهاری بوده است (خیّام)
پیش مـهِ ما ای چرخ ، کم لاف زن از خورشید (مایل تویسرکانی)
پیش و پس کارها بباید نگریست (بابا افضل)
پیغام تو دوش از دهن غیر شنیدم (آشفته)
پیکان ، بـه تیر جا کند ، آنگاه بر نشان (آشفته)
پیمانـه چو پر شود ، چه بغداد و چه بلخ (خیّام)
پیمانـه چو پر شود ، چه شیرین و چه تلخ (خیّام)
پیمانـه کـه لبریز شود ، مـی ریزد (خیّام)
پی نام و ننالد ، خلق زمانـه (خیّام)
پیوسته هست سلسلۀ موجها بـه هم (صائب تبریزی)
پیوسته دلم ز نیش خویشان ریش هست (بابا افضل)
پی هر مستی یی باشد خماری (شبستری)
((حرف ت ))
تا آخر عمر ، بلهوس ، بهلوس هست (مفتون کبریـایی)
تا آشنا ز درون رفت بیگانـه از درون آمد (امـیر خسرو دهلوی)
تا آفتاب باشد ناید ستاره بیرون (جامـی)
تا امـیدت نشود یأس ، بـه راحتی نرسی (کلیم کاشانی)
تا باد نجنبد ، نفتد مـیوه ز اشجار (مسعمد سعد سلمان)
تا باز چه اندیشـه کند رأی ثواب (حافظ)
تا بخت کـه را بود وکه را دارد دوست (حافظ)
تا بخت کـه را خواهد وملیش بـه که باشد (حافظ)
تا بلبلی نباشد ، بستان صفا ندارد (حافظ)
تابوت نا خدا را دریـا بـه دوش دارد (سلیم تهرانی)
تابوده چنین بوده تاهست چنین باد (سلیم تهرانی)
تا بوده مـهر و ماه ز هم دور بوده اند (رهی معیّری)
تابه کی ای خواجه غافل زیستن (نشاط اصفهانی)
تا بـه کی شمع جدا سوزد و پروانـه جدا ( مخلص کاشی)
تا پریشان نشود کار بـه سامان نرسد / شرط دور هست که که تا این نشود آن نشود (عبد الباقی کرمانی)
تا تنور گرم ، نانی پخته کن (عبد الباقی کرمانی)
تا توانستم ، ندانستم چه سود / چون کـه دانستم ، توانستم نبود (عبد الباقی کرمانی)
تا توانی بـه جهان خدمت محتاجان کن / بـه دمـی یـا درمـی یـا قلمـی یـا قدمـی (پوریـای ولی)
تا توانی حذر از صحبت سرگوشی کن (سلیم تهرانی)
تا توانی دل بـه دست آور / دل شکستن هنر نمـی باشد (سعدی)
تا توانی رفع غم از چهرۀ غم ناک کن/ درجهان گریـاندن آسان هست ، اشکی پاک کن (سعدی)
تا تو بـه دامان من رسی ، من بـه خدا رسیده ام (رهی معیّری)
تا تو را دردی نباشد ، قدر درمان را چه دانی (خواجو کرمانی)
تا جان تو از فلانت آید بیرون (مفتون کبریـایی)
تاجرِ ترسندۀ لرزنده جان/ درون جهان نـه سود بیند نـه زیـان (مفتون کبریـایی)
تا چراغی خانـه را حتما ، بـه مسجد کی رواست (مفتون کبریـایی)
تا چند درون انتظار فردا باشی (بابا افضل)
تا چند زاغ مزبله ، همای باش (امـیر خسرو دهلوی)
تا چه قبول افتد وچه درون نظر آید (حافظ)
تا حرف مـیزنی ، گله بنیـاد مـی کنند (حافظ)
تا حیـاتی هست مارا ، روزی ما مـی رسد (امـین نصر آبادی)
تا خرخره زیر قرض رفتیم همـه (مفتون کبریـایی)
تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی (سعدی)
تا خم شده ای بار گذارند بـه پشتت (سعدی)
تا خون نخوری ، چاشنی درد ندانی (عرفی شیرازی)
تا داشتم دلی بـه کنارم نیـامدی / آنگاه آمدی کـه به کارم نیـامدی (عبد الله الفت)
تا دانـه نیفکنی ، نروید (سعدی)
تا درون نگری ، جای تر هست وبچه نیست (همایون کرمانی)
تا دلی آتش نگیرد ، حرف جانسوزی نگوید (نظام وفا)
تا دیده نباشد ، نتوان کرد نظاره (کمال خجندی)
تا دیده نخفت ، بخت بیدار نشد (راهب)
تا راهرو نباشی ، کی رهرو شوی (حافظ)
تار زلف توست ، اما رشتۀ جان من است (نیـاز اصفهانی)
تا رنج تحمّل نکنی ، گنج نیبنی (سعدی)
تار و پود عالم امکان بـه هم پیوسته است (صائب تبریزی)
تا روز گار هست ،مثل داستان ماست (صالح خراسانی)
تا ریشـه درون آب هست ، امـید ثمری هست (هدایت) + (عرفی)
تا زر داری ، بـه زور محتاج نـه ای (هدایت) + (عرفی)
تا زمـین نشکافت ، گندم نخورد (صفایی نراقی)
تا زنده هست حرص گدا کم نمـی شود (صائب تبریزی)
تا زنده ایم درون طلب آب و دانـه ایم ( واعظ)
تا زنده ایم مرحمتی کن بـه حال ما (شأنی تکلّو)
تازه عروس دهر را ، من سه طلاقه گفته ام (آشفته )
تا ساغرت پر هست ، بنوشان و نوش کن (حافظ)
تا سال دگر کـه مرده وکه زنده (نصرت باشی)
تا شب نرود ، صبح پایدار نباشد (سعدی)
تا شب نروی روز بـه منزل نرسی (سعدی)
تا شمع نگردید ، دل پروانـه نسوزد (مخفی زیب النساء )
تا صدف نشکست گوهر نبرد (صفایی نراقی)
تا صلح بود ، بشر چرا جنگ کند (مفتون کبریـایی)
تا غم نخوری بـه غمگستاری نرسی (مفتون کبریـایی)
تا قلندر نشوی ، راه نیـابی بـه نجات (اوحدی مراغه ای)
تا قیـامت گر بگویم زین کلام / صد قیـامت بگذرد وین نا تمام (مولوی)
تا قیـامت نان ما بر شاخ آهوی بسته است (صابر همدانی)
تا کارد بـه استخوان رسید آخر کار (اهلی شیرازی)
تاک را سیراب کن ای ابر نیسان زینبهار / قطره که تا مـی ، مـی تواند شد چرا گوهر شود (مـیرزا ارضی دانش)
تای پا از گلیم خویش نگذارد برون / از مـیان ، کی مـی رود حق وحقوق دیگری (صابر همدانی)
تای را دل نرفت از دست ، صاحبدل نشد (جلال اسیر)
تا کور شود هرکه نتواند دید (جلال اسیر)
تا کـه احمق باقی هست اندر جهان / مرد مفلس کی شود محتاج نان (مولوی)
تا کـه از جانب معشوق نباشد کششی / کوشش عاشق بیچاره بـه جای نرسد (مولوی)
تا کـه دستت مـیرسد کاری / پیش از آن کـه از تو نیـاید هیچ کار (سعدی)
تا کـه دندان نخورد کرم ، مطلّا نشود (ابو السعید ابوالخیر)
تا کی زمانـه سنگ زند بـه سبوی ما (جهان قزوینی)
تا گرم بود تنور ، نان حتما بست ( مـیرزا یحی اصفهانی)
تا گرم بود تنور ، نان بیرون آر (صابر همدانی)
تا گم نشوی ، گم شدۀ خویش نیـابی (امـیر حسن دهلوی)
تانانی عطا فرمود ، دندان را گرفت (کلیم کاشانی)
تا مست نباشد ، نکشد بار غم (سعدی)
تا مـیّسر نشود کام دل ، آسان نشود (هلالی جغتایی)
تا نباشد چوب تر ، فرمان نبرد و خر (هلالی جغتایی)
تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها (هلالی جغتایی)
تا نپرسند دم ، مزن بـه سخن (ابن یمـین)
تا نخواندنت بـه خوان ، و هرجا مشو بی وعده سبز (فرّخی سیستانی)
تا نخواندنت مرو درون هیچ جای (فرّخی سیستانی)
تا ندانی کـه سخن عین صواب هست ، مگوی (سعدی)
تا ندانی کیست همسایـه/ بـه عمارت ، تلف مکن مایـه (اوحدی مراغه ای)
تا نسوزد ، بر نیـاید بو ز عود (سعدی)
تا نشر ، ندانی کـه چیست (سعدی)
تا نگردی آشنا ، زین پرده رازی نشنوی (حافظ)
تا نگرید ابر ، کی خندد چمن (مولوی + صفایی نراقی)
تا نگرید طفل ، کی شود لبن (مولوی)
تا نو بود ، کـه سوی کهن مـیکند نگاه (طالب آملی)
تا نیـابی مراد خویش ، بکوش (مسعود سعد سلمان)
تا نیـاید درد ، دنبال درمان کی رود (سرور اصفهانی)
تا نیست غیبتی ، ندهد لذّتی حضور (حافظ)
تا هستم ای رفیق ندانی کیستم / آن دم سراغ وقت من آیی کـه نیستم (شـهریـار)
تا یـار کـه را خواهد ومـیلش بـه که باشد (دولتشاه قاجار)
تأدیب معلّم بهی ننگ ندارد (دولتشاه قاجار)
تأمل ، راه ناهورار را هموار سازد (صائب تبریزی)
تأمل کن نخست اندر سخن ، آنگه سخن سرکن (شارق)
تبه کنم جوانی که تا کنم خوش زندگانی را / چه سود از زندگانی چون تبه کردم جوانی را (یغما جندقی)
تبه گردد از بی شبانی رمـه (فردوسی)
تحسین کار فرما ، بهتر ز مزد کار است (سلیم تهرانی)
تخم بد درون زمـین نیک ، چه سود (مکتبی)
تخم بی آب ، حاصلش آه است (مکتبی)
تخمِ قابل ، درون زمـین پاک ، گوهر مـی شود (صائب تبریزی)
تخمـی کـه بر افشانی ، یک روز بـه بار آید (ناصح)
تدبیر ، درون برابر تقدیر، عاجز هست (گلچین معانی)
ترحّم بر پلنگ تیز دندان / ستمکاری بود بر ان(سعدی)
تربیت نا اهل را چون گردکان برگنبد است (سعدی)
ترسم کـه کُشد وعدۀ فردای تو ما را (جهان قزوینی)
ترسم کـه نرسی بـه کعبه ای اعرابی / این ره کـه تو مـیروی بـه ترکستان است (سعدی)
ترک افیون را علاجی بهتر از تقلیل نیست (صائب تبریزی)
ترک جان اندر ره جانان ، نخستین منزل است (نادر کازرونی)
ترک دنیـا بـه مردم آموزند / خویشتن سیم و غلّه اندوزند (سعدی)
ترک شوری ننماید نمک از ساییدن ( واعظ)
ترک ها و لذّتها سخاست / هر کـه در فرو شد بر نخواست (مولوی)
ترک عادت ، موجب مرض است (مولوی)
ترک واجب کرده وسنت بـه جا مـی آورد (مولوی)
تسبیح هزار دانـه درون دست مپیچ (مولوی)
تسکین دل ، ز صحبت روشندلان طلب (وحشی بافقی)
تشخیص زر بـه بینش استاد زر گر است (وحشی بافقی)
تشنگی آب شور ننشاند (جامـی)
تشنـه را آب دهان سیر نسازد هرگز (رفیع واعظ)
تشنـه را آب محال هست که از یـاد رود (کلیم کاشانی)
تشنۀ آفت هست مال بخیل (صائب تبریزی)
تعارف کن من و بر مبلغ افزای (صائب تبریزی)
تعجیل بد هست ، لیک ، درون خیر نکوست (صائب تبریزی)
تعجیل کننده ، پیرو شیطان است (صائب تبریزی)
تغاری بشکند و ماستی بریزد / جهان گردد بـه کام کاسه لیسان (محسن هندی)
تفافتهاست از شیر نیستان ، که تا شیر قالی را (محسن هندی)
تقدیر چو سابق هست ، تدبیر ، چه سود (محسن هندی)
تکلّف چو نباشد ، خوش توان زیست (محسن هندی)
تکیـه بر جای بزرگان بی بزرگی ساختن / مور را دعویّ اجال سلیمان هست (طاهایی شمـیرانی )
تکیـه بر جای بزرگان نتوان زد بـه گزاف / مگر اسباب بزرگی همـه آماده شود (حافظ)
تکیـه بر دیوار کردم ، خاک بر فرقم نشست (حافظ)
تلخ را امـید شیرینی گوارا مـی کند (صائب تبریزی)
تلخ و شورِ همـه عالم بر ما شیرین است (مغربی)
تلخی از زهر و حلاوت ز شکر مطلوب است (صائب تبریزی)
تلخی بادام را شکّر تلافی مـی کند (صائب تبریزی)
تلخی تازه بـه از قند مکرّر باشد (صائب تبریزی)
تلخی عمر بشر ، حاصل بی تجربگی است (صائب تبریزی)
تلقین درس اهل نظر ، یک اشارت است (حافظ)
تماشا کن کـه یک دیدن ، حلال هست (سلیم تهرانی)
تمام روز وصالم بـه یک نگاه گذشت (شأنی تکلّو)
تمام عمر با خود بودی ونشناختی خود را (شأنی تکلّو)
تمام فتنـه ها زیر سر توست (گلشن اصفهانی)
تمرین زیـاد بهترین استاد است (ابوالقاسم حالت)
تن آدمـی شریف هست به جان آدمـیّت / نـه همـین لباس زیباست نشان آدمـیت (سعدی)
تنت بـه ناز طبیبان نیـازمند مباد (حافظ)
تن رها کن که تا نخواهی پیرهن (حافظ)
تنگ چشم از نعمت دنیـا نخواهد گشت سیر (حکیم شفایی)
تنگدستی مرگ را درون کام ، شیرین مـی کند (صائب تبریزی)
تن مرده و جان نادان یکی است (اسدی طوسی)
تنوری چنین گرم نانی نبست (اسدی طوسی)
تنـها نـه من بـه خال لبش مبتلا شدم / بر هر کـه بنگری بـه همـین درد مبتلاست (مـیرزا صفوی)
تو آن گندم نمای جو فروشی (نظامـی گنجوی)
تو آنی کـه از یک مگس رنجه ای / کـه امروز سالار و سر پنجه ای (سعدی)
تو از تیرگی ، روشنای مجوی (فردوسی)
تو از مشگ ، بویش نگه کن نـه رنگ (اسدی طوسی)
تواضع بود بر بزرگان ادب (ابن یمـین)
تواضع ز گردن فروزان نکوست / گدا گر تواضع کند خوی اوست (شاهی)
توان ز ظاهر ما خواند حال باطن ما (واعظ)
توانگری کـه ئم از فقر مـی زند غلط هست (سعدی)
توانگری نـه بـه مال هست نزد اهل کمال / کـه مال ازگور هست وبعد از آن اعمال (سعدی)
تو اهل دانش و فضلی ، همـین گناهت بس (سعدی)
تو بـه خدای خود انداز کار و دل خوش دار / کـه رحم اگر نکند مدّعی ، خدا د (حافظ)
تو بر زیر دستان درشتی مکن (سعدی)
تو بر کناری و ما اوفتاده درون غرقات (سعدی)
تو بندگی چو گدایـان بـه شرط مزد مکن /که خواجه خود روش بنده پروری داند (حافظ)
توبه از مـی مـیکنم چندان که مـی ارزان شود (صائب تبریزی)
تو بـه دست خویش حتما که گره ز پا گشایی (مولوی)
توبه فرمایـان چرا توبه کمتر مـی کنند (حافظ)
تو بی دردی طبیبان را چه جرم است (غبار همدانی)
تو پهلوان تر از آنی کـه که درون کمند من افتی (سعدی)
توتیـا درون چشم نابینا مکش (حسن دهلوی)
توچه دانی کـه پس پرده کـه خوب هست وکه زشت (حافظ)
تو چه دانی کـه شب سوختگان چون گذرد (حافظ)
تو حال تشنـه ندانی کـه بر کنارۀ جویی (سعدی)
تو خانـه نشین شدی و من خانـه خراب (کمال الدّین اسماعیل)
تو خود چون کنی اختر خویش را بد / مدار از فلک چشم نیک اختری را ( ناصر خسرو)
تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل (حافظ)
تو درون آیینـه نظر داری و زین بی خبری / کـه به دیدار تو آییـه نظر دارد (فروغی بسطامـی)
تو را بـه از عمل خیر ، نیست فرزندی (امـیر خسرو دهلوی)
تو را تیشـه دادم کـه هیزم کنی ندادم کـه دیوار مسجد کنی (سعدی)
تو را چه کار بـه صورت ، نظر بـه معنی کن (سلیم تهرانی)
تو را داد ، فرزند را هم دهد (فردوسی)
تو را دیده از بهر آن داده اند / کـه در ره بسی چاه بنـهاده اند (فردوسی)
تورا عزیز تر از آبرو متاعی نیست (طالب آملی)
تو راه هست یـار آن کـه غمخوار توست / کـه روز خوشی ، هری یـار توست (وصال شیرازی)
توفیق ، رفیقی هست به هر ندهند (وصال شیرازی)
تو قدر آب چه دانی کـه برجویی (سعدی)
تو کمتر گو سخن هر جا شنیدی عیب پرگویی (صابر)
تو کـه باری ز دوشم بر نداری / مـیان بار ، سرم چرایی (بابا طاهر)
تو کـه بر خویشتن نبخشایی / جز تو بر تو چگونـه بخشاید ( ناصر خسرو)
تو کـه نوشم نـه ای ، نیشم چرایی (بابا طاهر)
تو مادر مرده را شیون مـیاموز (نظامـی گنجوی)
تو مکانی ، اصل تو درون لامکان / این دکان بربند وبگشا آن دکان (مولوی)
تو مو مـیبینی و مجنون پیچش مو / تو ابرو ، او اشارتهای ابرو (وحشی بافقی)
تو نیکی مـی کن و در دجله انداز / کـه ایزد درون بیـابانت دهد باز (سعدی)
تو هم بـه مطب خود مـیرسی شتاب مکن (سعدی)
تهنیت جز درون مصیبت پیش ما عیب هست ، عیب (عرفی شیرازی)
تهی آی که تا پر معنی شوی (سعدی)
تهی پای رفتن ، بـه از کفش تنگ (سعدی)
تیر آن زمان بـه خاک فتد کز کمان گذشت ( (منصور) طبیب اصفهانی )
تیر کـه از کمان چو رفت نیـاید بـه شست باز (سعدی)
تیرِ بگذشت ، چون توان دریـافت (سنایی)
تیر را قیمت از هدف باشد (سنایی)
تیر کج چون از کمان بیرون رود رسوا شود (صائب تبریزی)
تیره تر هر چه شد اوضاع برو خوشدل باش / کـه از شب هرچه سر آید بـه سحر نزدیک هست (صابر همدانی)
تیری کـه بر نشانـه نشیند نگاه تست (فروغی بسطامـی)
تیری کـه نـه بر هدف گراید / آن بـه که ز جعبه بر نیـاید (امـیر خسرو دهلوی)
تیغ بهتر زه طعنۀ دشمن (علی شطرنجی)
تیغ چون بشکست ، خنجر مـی شود (علی شطرنجی)
تیغ حلم ، از تیغ آهن تیزتر (مولوی)
تیغ را جز شجاع ، محرم نیست (سنایی)
تیغ زن از تیغ بر گوید ، قلم زن از قلم / مرد فلاح از زراعت و آسیـابان ز آسیـا (سنایی)
تیمار غریبان سبب ذکر جمـیل است (حافظ)
((حرف ث ))
ثبات تن بـه مأکولات بینی (ناصر خسرو)
ثبات تن جان بـه معلومات بینی (ناصر خسرو)
ثبات وصبر ، گنج بی زوالند (صفای اصفهانی)
ثروتی بهتر از جوانی نیست (شـهریـار)
ثریّا کرد با من تیغ بازی (پروین اعتصامـی)
ثمر از درخت بید نباید جست (پروین اعتصامـی)
ثمر تلخ تورا ، لذّت سیب ذقن هست (صیدی تهرانی)
ثمر دهد ز رگ و ریشۀ درخت خبر (صائب تبریزی)
ثمر سرو همـین بس ، کـه تو آن را مانی (محمد امـین)
ثمر علم ، ای پسر عمل هست (همای شیرازی)
ثمر عمر ، عقل و تجربت هست (ملک الشعرای بهار)
ثمر نخل محبّت ، همـه تسلیمو رضاست (مدهوش تهرانی)
ثمر نصیبی گشت و گل نصیبی (فرج شوشتری)
ثمری گل ندهد آه ، فغان خواهد داد (مشتاق اصفهانی)
ثواب باشد ای دارای خرمن / اگر رحمـی کنی بر خوشـه چینی (حافظ)
ثواب هست اگر ترک منکرات ، چرا / فقیـه مسجد ما کار ناثواب کند (کمال زین الدّین)
حرف ج
جارو بِ وقت شام ، پریشانی آورد (آشنا)
جام مـی بردست من ده ، نام نیک از من مجوی (هلالی جغتایی)
جام مـی و خن دل ، هر یک بهی دادند / درون دایرۀ قسمت اوضاع چنین باشد (حافظ)
جامـه ، بـه اندازۀ قامت ، نکوست (حافظ)
جامـه مفکن بر آتش از لیکی (سنایی)
جامۀ تنگ زود تر پاره شود (سرخوش لاهوری)
جامۀ سرخ ، مایۀ شادی است (سنایی)
جامۀ نو ز دولت انبوه هست (سنایی)
جانا سخن از زبان ما مـی گویی (سنایی)
جانا سخن راست ، ز دیوانـه بپرس (خواجوی کرمانی)
جان بی علم تن بمـیراند / شاخ بی بار ، دل بگیراند (سنایی)
جان بی نان بهی نداد ، خدای (سنایی)
جان پدر تو سفره بی نان ندیده ای (سنایی)
جان چه باشد کـه نثار قدم دوست کنم / این متاعی هست که هر بی سر وپایی دارد (حافظ)
جان دادم واز لعل تو دشنام گرفتم (بهار شیروانی)
جان دهد بنده چون دهی نشان (اوحدی مراغه ای)
جان کندنی هست بستن جان اندر انتظار (مسعود سعد سلمان)
جان گرگان وسگان از هم جداست / متّحد جانـهای شیران خداست (مولوی)
جان و دل باخته را نیست پروایی (خسروی کرمانشاهی)
جانی کـه به زر توان خرید ارزان هست (خسروی کرمانشاهی)
جاهل آسوده ، فضل اندر رنج / فضل ، مجهول و جهل معتبر هست (خاقانی شروانی)
جاهلانم را پیش دانا جای استکبار نیست (ناسر خسرو)
جای گل گل باش ، جای خار ، خار (مولوی)
جایی بنشین که تا بر نخیزانندت (سلیم + مفتون)
جایی کـه بزرگی بایدت بود / فرزندی من نداردت سود (سلیم + مفتون)
جایی کـه سلطان خیمـه زد غوغا نماند عام را (سعدی)
جای کـه شتر بود بـه یک غاز / خر قیمت واقعی ندارد (سعدی)
جایی کـه عقاب پر بریزد / از پشـه لاغری چه خیزد (هاتف)
جایی کـه گوشت نیست ، چغندر تهمتن است (هاتف)
جایی کـه نمک خوری ، نمکدان مشکن (هاتف)
جدایی که تا نیفتد ، دوست قدر دوستی کی داند (صائب تبریزی)
جراحات زبان درمان ندارد (مجد خوافی)
جراحت دیده از بو مـی گریزد (ذوقی اردستانی)
جر بزنی جر نزنی ، ای / خوب رخی هر چه کنی کرده ای (جلال الممالک)
اندر قفای محمل لیلی فغان دارد (جلال همایی)
جرم از تو نباشد کنـه از بخت من هست (سعدی)
جرم بر خود نـه کـه تو خود کاشتی / با جزا و عدل حق ، کن آشتی (سعدی)
جزای حسن عمل بین کـه روزگار هنوز / خراب مـی نکند بارگاهری را (ظهیر فاریـابی)
جز بستننیست دوا بوی دهان را (وصال لاهیجی)
جز بـه تدبیر پیر ، کار مکن (سنایی)
جز بـه راه سخن ندانم من / کـه حقیری تو یـا بزرگی و خطیر(ناسر خسرو)
جز بـه ضد ، ضد را همـی نتوان شناخت (مولوی)
جز خار وخس زمانـه بـه بالا نمـی برد (کلیم کاشانی)
جز درون کف کلیم عصا کی شود چو مار (معزّی)
جز رواجی هرچه خواهی هست درون دکان ما (واعظ)
جز محبّت خاطر افسرده را تدبیر نیست / گرم حتما داشتن اعضای سرما خورده را (احمد اشتری یکتا)
جغد شایسته تر آمده بـه خراب (ادیب صابر)
جگر شیر نداری ، سفر عشق مکن (صائب تبریزی)
جگر ها خون شود که تا یک پسر مثل پدر گردد (صائب تبریزی)
جگرها خون شود که تا یک نـهالی بارور گردد (صائب تبریزی)
جلوۀ آینـه ، طوطی را شکر خا مـی کند (قاآنی)
جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد (حافظ)
جمعیت کفر از پریشانی ماست (خیّام)
کـه گرانبهاست کم مشتری هست (مـیرزا صادق اصفهانی)
جنگ از الفاظ خیزد وز معانی آشتی (ادیب)
جنگ اوّل ، بـه ز صلح آخر است (ادیب)
جنگ حمّالان به منظور بار بین / این چنین هست اجتهاد کار بین (مولوی)
جنگ هفتاد و دو ملّت همـه را عذر بنـه / چون ندیدند حقیقت ره افسانـه زدند (حافظ)
جواب ابلهان ، باشد خموشی (حافظ)
جواب هست ای برادر این نـه جنگ هست / کلوخ انداز را پاداش ، سنگ است (سعدی)
جواب تلخ ز شیرین مقابل شکر آید (سعدی)
جواب تلخ شگفت هست از آنشیرین (معزّی)
جواب جاهلان ، باشد خموشی( معزّی)
جواب مـهربانی ، مـهربانی هست (همام تبریزی)
جواب ناخدا با ناخدا توپ هست در دریـا (همام تبریزی)
جواب نکویی ، نکوی بود (راوندی)
جوان آرزوهای فراوان کند / همـی هر چه خواهد بـه وَهم آن کند (فرّخ خراسانی)
جوان هست جویـای نام آمده ( فردوسی)
جوانی بـه بیـهودگی یـاد کردم / دریغا جوانی ، دریغا جوانی (محمد عبده)
جوانی را بود پیری سرانجام (گلچین معانی)
جوانی شمع ره کردم کـه جویم زندگانی را / نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را (شـهریـار)
جوانی کجای کـه یـادت بخیر (نظامـی گنجوی)
جوانی هم بهاری بود و بگذشت (بابا طاهر)
جوجه را درون آخر پایز مـی حتما شمرد (صابر همدانی)
جود ، از ابر و لاف ، از رعد هست (سنایی)
جور استاد ، بـه ز مـهر پدر (سعدی)
جوز و فندق بهر بی دندان چه فرقی مـی کند (ابوالقاسم حالت)
جوش جاهل چو آتش خاشاک / بر دمد زود و زود گردد خاک (اوحدی مراغه ای)
جوهر ذاتی هر ز کلامش پیدا هست / بـه صدا فهم شود چینی اگر مو دارد (اوحدی مراغه ای)
جوهر علم ، همچو زر باشد / کـه چو کهنـه هست تازه باشد (اوحدی مراغه ای)
جوُی زر بهتر از هفتاد من زور (سعدی)
جوی طالع ، ز خرواری هنر بـه (سعدی)
جویی کـه آب رفته بود روزی اندر او / اخر هم اندر او کند آن آب رهگذار (مسعود سعد سلمان)
جهّال درون تنعّم و ارباب فظل را / بی صد هزار غصّه یکی نان نمـی رسد (رشید و طواط)
جهان از بد و نیک آبستن هست / برون دوست هست و درود دشمن هست (رشید و طواط)
جهان ، بی درم ، درون تباهی بود ( فردوسی)
جهان که تا بوده ، اینش کار بوده ( فردوسی)
جهان جو اگر کشته گردد بـه نام / بـه از زنده دشمن بدو شادکام ( فردوسی)
جهان چون زلف و خطّ و خال ابروست / کـه هر چیزی بـه جای خویش نیکوست (شبستری)
جهان چون من و چون تو بسیـار دید ( فردوسی)
جهان چیست جز خواب آشفته ای (ادیب)
جهان دیده بسیـار گوید دروغ (سعدی)
جهان را بـه چشم جوانی مبین ( فردوسی)
جهان را هر چه بینی همچین هست (فخر الدین گرگانی)
جهان روزی دهد روزی ستاند (فخر الدین گرگانی)
جهان سر بـه سر حکمت و عبرت است ( فردوسی)
جهان گو نمان ، چون جوانی نماند ( فردوسی)
جهانی هست بنشسته درون گوشـه ای (ادیب نیشابوری)
جهد فرعونی چو بی توفیق بود / هرچه او مـیدوخت آن تفتیق بود (ادیب نیشابوری)
((حرف چ ))
چاره ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن (سعدی)
چاره ای جز پیرهن د نیست (سعدی)
چاره زنجیر بود بندۀ نا فرمان را(یغما جندقی)
چارۀ بیچارگان مرگ هست و بس (یغما جندقی)
چارۀ دیوانـه دانستم بجز زنجیر نیست (شکیب اصفهانی)
چاک بر کن ، سپس بدزد منار (حکیم سوری)
چرا ره بینم و فرسنگ پرسم (نظامـی گنجوی)
چرا عاقل کند کاری کـه باز آرد پشیمانی (مخفی هندی)
چراغ از بهر تاریکی نگهدار / کـه بیماری توان بودن دگر بار (سعدی)
چراغ پیش آفتاب پرتوی ندارد (سعدی)
چراغ خانۀ درویش ، آه درویش هست (باقری اصفهانی)
چراغ دزد ، خواب پاسبان هست (باقری اصفهانی)
چراغ عمر نـهاده هست بر دریچه باد (سعدی)
چراغ کذب را نبود فروغی (خواجه نصیر)
چراغ گوشـه نشینان مدام مـی سوزد (خواجه نصیر)
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا (حافظ)
چراغی را کـه ایزد بر فروزد / هر آنپف کند ریشش بسوزد (حیدر هروی)
چراغی را کـه دودی هست درون سر ، زودتر گیرد (عظیم نیشابوری)
چرا کـه خانۀ موری بـه شبنمـی هست خراب (غبار همدانی)
چربی از سنگ ، بر نمـی آید (غبار همدانی)
چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیـار دارد (قائم مقم فرهانی)
چرخ بر هم ار غیر مرادم گردد / من نـه آنم کـه زبونی کشم از چرخ فلک (حافظ)
چسان پر ّد مگس جایی کـه ریزد بال و پر عنقا (هاتف)
چشم آخر بین تواند دید راست(مولوی)
چشم و باز گوش باز و این عما / خیره ام از چشم بندی خدا (مولوی)
چشم بینا بهتر از سیصد عصا (مولوی)
چشم دریده ، ادب نگاه ندارد (حافظ)
چشم دل باز کن کـه جان بینی / آنچه نادیدنی هست آن بینی (هاتف اصفهانی)
چشم عاشق نتوان بست کـه معشوق نبیند (سعدی)
چشم عیـان بین نبیند نـهان را (ناصر خسرو)
چشم گریـان ، چشمۀ فیض خداست (مولوی)
چشم نابینا کجا از توتیـا بینا شود (مولوی)
چشم هنر بین بود از عیب پاک (نظامـی گنجوی)
چشمـی کـه بود لایق دیدار ، ندارم (زلالی هراتی)
چگونـه پارسا باشد ،ی کو پادشا باشد (فرّخی سیستانی)
چگونـه شکر این نعمت گذارم / کـه دارم دست و آزاری ندارم (فرّخی سیستانی)
چنان با نیک و بد سر کن کـه بعد از مردنت عرفی / مسلمانت بـه زمزم شوید وهندو بسوزاند (عرفی شیرازی)
چنان پهن خوان کرم گسترد / کـه سیمرغ ، درون قاف ، روزی خورد (سعدی)
چنان زندگی کن اندر جهان کـه چون مرده باشی ، نگویند مرد (حافظ)
چنان قحط سالی شد اندر دمشق / کـه یـاران فراموش د عشق (سعدی)
چنان کامدی ، رفت خواهی تهی / تو از پی گنج بانی نـهی (اسدی)
چنان گذشته کـه سیخ از کباب مـی گذرد (کلیم کاشانی)
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند (حافظ)
چندان خجلم ز کردۀ خود کـه مپرس(بابا افضل)
چندان کـه مـی دویم ، بـه جای نمـی رسیم (امـیر فیروز کوهی)
چند خواهی پیراهن از بهر تن / تن رها کن ، که تا نخواهی پیرهن (قاآنی)
چند مـی ریزی نمک ، بر زخم من (حسن دهلوی)
چنین چراغ دارد و بیراهه مـی رود / بگذار بیفتد و ببیند سزای خویش (سعدی)
چنین هست رسم سرای درشت / گهی پشت بر زین گهی زین بـه پشت (فردوسی)
چنین کنند بزرگان چو کرد حتما کرد (عنصری)
چنین گفت پیغمبر راستگوی / ز گهواره که تا گور دانش بجوی (فردوسی)
چو آزردی دلی را ، از مکافاتش مباش ایمن (فردوسی)
چو آید ، بـه مویی توانی کشی / چو برگشت ، زنجیر ها بگسلد (ابن یمـین)
چو از ظن گذشتی ، رسی بر یقین (ادیب)
چو استادی ، دست افتاده گیر (سعدی)
چو اسماعیل ، از قربانی نترسد (قوامـی رازی)
چو باران رفت بارانی مـیفکن (سعدی)
چو بارم آرد ، شد دیگر چرا درون آسیـا مانم (صائب تبریزی)
چو بالای سیـاهی ، نیست رنگی (نظامـی گنجوی)
چوب خشک ، از به منظور سوختن هست (مکتبی)
چو بخشنده باشی ، گرامـی شوی (فردوسی)
چو بد خود کنیم ، از کـه خواهیم داد (ناصر خسرو)
چو بد کردی مشو ایمن ز آفات / کـه لازم شد طبیعت را مکافات (ناصر خسرو)
چو بد کردی ، مشو ایمن ز بد گوی (سعدی)
چو بر خود نداری روانشتری / مکش تیغ ، بر گردن دیگری (امـیر خسرو دهلوی)
چو بشنوی سخن اهل دل مگو کـه خطاست / سخن شناس نـه ای جان من خطا اینجاست (حافظ)
چو بـه گَردش نمـی رسی ، واگرد (حافظ)
چو بگشتی ، طبیب از خود مـیازار (سعدی)
چو بینی خورشـهای خوش ،گردِ خویش / بیندشی تلخیَّ دارو ز پیش (اسدی)
چو پا نبود ، چه یک فرسخ ، چه یک گام (وحشی بافقی)
چوتو خود کنی اختر خویش را بد / مدار از فلک چشم نیک اختری را (ناصر خسرو)
چو تیر از کمان جست ناید بـه دست (ناصر خسرو)
چو چرخ آورد کین ، تو آرام گیر (ادیب)
چو خر درون گل افتدی نیک تر / نکوشد بـه زور ، از خداوند خر (اسدی)
چو خرمن برگرفتی ،گاو مفروش (سعدی)
چو خواهد آتشی همسایـه ، از همسایـه مـی گیرد (سعدی)
چو خواهی کِشت ، تخم نیک مـی پاش (پوریـای ولی)
چو خوش هست صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن / بـه رخت نظاره سخن خدا شنیدن (پوریـای ولی)
چو دانا ، یکی و پرورده گوی (سعدی)
چو دانی و پرسی ، سؤالت خطاست (سعدی)
چو دخالت نیست ، خرج آهسته تر کن (سعدی)
چو درون بسته باشد چه داندی/ کـه گوهر فروش هست یـا پیله ور (سعدی)
چو درون خانـه تو را دشمن بود یـار / چنان باشد کـه داری باستین مار (فخر الدّین گرگانی)
چو درون طاس لغزنده افتد مور / رهاننده را چاره حتما نـه زور(نظامـی گنجوی)
چو درون لشکر دشمن افتد خلاف تو بگذار شمشیر خود درون غلاف (سعدی)
چو دزدان ز هم باک دارند و بیم / رود درون مـیان کاروانی سلیم (سعدی)
چو دزدی با چراغ آید ، گذیده تر برد کالا (سنایی)
چو دشمن خراشیدی ، ایمن مباش (سعدی)
چو دشنام گویی ، دعا نشنوی (سعدی)
چو دل را محرم اسرار د / خموشی را امانت دار د (وحشی بافی)
چو دوزی صد قبا درون شادکامـی / بدر پیراهنی درون نیک نامـی (نظامـی گنجوی)
چو دولت نباشد، تهوّر چه سود (سعدی)
چو دیگ آمد بـه جوش ، افتاد سر پوش (سعدی)
چو روزی نباشد ، دویدن چه سود (نظامـی گنجوی)
چو ره تمام شود ، کاروان بیـاساید (فارغی تبریزی)
چو ریزد شیر را دندان و ناخن / خورد از روبهان لنگ ، سیلی (فارغی تبریزی)
چو سر پنجه ات نیست ، شیری مکن (سعدی)
چو شرمت نیست ، رو آن کن کـه خواهی (فخر الدّین گرگانی)
چو صیدی جست ، صیـادش ز اوّل سخت تر گیرد (نظیری)
چو طالع نباشد ، هنر هیچ نیست (عبید زاکانی)
چو طفل گریـه کند ، بهر کد خدایی نیست (وحید قزوینی)
چو فردا شود ، فکر فردا کنیم (نظامـی گنجوی + فردوسی)
چو قانع شدی سنگ و سیمت یکی است (سعدی)
چو کاری بر آید بـه لطف و خوشی / چه حاجت بـه تندی و گردنکشی (سعدی)
چو کالا را بود جوینده بسیـار / فزون گردد بدان مـیل خریدار (جامـی)
چو کردی با کلوخ اندازه پیکار / سر خود را بـه نادانی شکستی (سعدی)
چو کفر از کعبه بر خیزد کجا ماند مسلمانی (سعدی)
چو کلیم و مسیح کی گردد / هر کـه چوب وگلیم و خر دارد (انوری)
چوی کـه عصّار چشمش ببست / دوان که تا شب وشب همانجا هست (سعدی)
چو گفتار بیـهوده بسیـار گشت / سخنگوی درون مردمـی خوار گشت (فردوسی)
چو گل بسیـار شد ، پیلان بلغزند (سعدی)
چو گل چنند ز گلبن همـی چه ماند ، خار(فرّخی سیستانی)
چو گوش هوش نباشد ، چه سود حسن مقال (سعدی)
چو لؤلؤ گرفتی ، صدف گو بمـیر (ادیب)
چو مال نیست مـیسّر ، بـه دل توان گر باش (صائب تبریزی)
چو مدت نماند ، مدارا چه سود (نظامـی گنجوی)
چو مرد رفت ز مـیدان چه خود و چه معجر (قاآنی)
چو مرد گشت دنی ، قولهای اوست دنی (ملک الشعرای بهار)
چو مرد والا شد گفته های او والاست (ملک الشعرای بهار)
چو مرهم مـی نسازی ، نیش کم زن (ناصر خسرو)
چو من باشم مرا دلادار کم نیست (فخر الدّین گرگانی)
چو مـه بـه هاله نشیند دلیل باران هست (فخر الدّین گرگانی)
چو مـهر آید ، خرد درون دل نماند (فخر الدّین گرگانی)
چو مـه گرفت بدو بیشتر کنند نگاه (فرّخی سیستانی)
چو مـیدان فراخ هست ، گویی بزن (سعدی)
چو مـیوه سیر خوردی ، شاخ م(سعدی)
چو آب ز سر گذشت ، چه بیش ، چه کم(مفتون همدانی)
چو آب نباشد ، آسیـا چون گردد (مولوی)
چو آتش بر خیزد تیزی نکند خار (منوچهری)
چو اسب بماند ، بر نـهم زین بـه خران (منوچهری)
چو اعتراف هست ، چه حاجت بود گواه (عماد فقیـه)
چو نام سگ بری ، چوبی بـه کف گیر(عماد فقیـه)
چون بالش زر نیست ، بسازیم بـه خشتی (حافظ)
چون بد آید، هر چه آید بد شود / یک بلا ده گردد و ده ، صد شود (حسن وثوق الدّوله)
چو بدانستم ، توانستم نبود / چو توانستم ، ندانستم چه سود (عطار)
چو بدی پیش آید از بدتر بترس (عطار)
چو بسی ابلیس آدم روی هست/ بعد به هر دستی نباید داد دست (مولوی)
چون بشورد بحر ، کشتی را سکون لنگر دهد(معزّی)
چون بوقلمون مگرد از رنگ بـه رنگ / یـا بر سر صلح باشد یـا بر سر جنگ (روز بهان)
چون بـه دریـا رسی ، ز جوی مگوی (سنایی)
چون بـه سنگ اندرون بود گوهر /ی نداند کـه قیمتش چند هست (سنایی)
چون بـه گردش نمـی رسی ، واگرد (سنایی)
چون بی ثمر شدیم ، دعا بی اثر شود (امـیر فیروز کوهی)
چون پرده ز روی کارها بردارند / معلوم شود کـه در چه کاریم همـه (امـیر فیروز کوهی)
چو پشت کردی بـه من ، رو کن بـه هر کـه خواهی (ضیـاعی شیرازی)
چو پیر شدم ، بند مرا آب ببرد (مفتون همدانی)
چو پیر شدی حافظ از مـیکده بیرون رو / رندی و هوسناکی درون عهد شباب اولی (حافظ)
چون پیر شدی ز کودکی دست بردار / بازی و ظرافت بـه جوانان بگذار (سعدی)
چو پیمبر نـه ای ، ز امّت باش (سنایی)
چون ترک شتر گفتی ، از بار مترس ای دل (خواجوی کرمانی)
چون تند شود باد ندارد خطر کاه (معزّی)
چون تنوری گرم شد ، آن بـه که بربندی فطیر (سنایی)
چون تو از آرزو بتابی روی / آرزو درون پیت کند تک و پوی (سنایی)
چو نتوانی علاج درد را / مـیفزای از جفایش درد بر درد (ناصر خسرو)
چون تو را نوح هست کشتیبان ز طوفان غم مخور (حافظ)
چون تو نشود هر کـه به شغل تو زَنَد دست / زن مرد نگردد بـه نکو بستن دستار (فرخی سیستانی)
چون تیشـه مباش و جمله زی خود متراش (بابا افظل)
چون جوابِ احمق آمد خامشی / این درازی درون سخن چون مـیکشی (مولوی)
چون حقیقت ، بـه مذاق همـه یـاران تلخیم (امـیر فیروز کوهی)
چون خدا خواهد کـه کاری بفسرد / سردی از صد پوستین هم بگذرد (مولوی)
چون خشت بر آسیـا بری ، خاک آری (مولوی)
چون خشم زند شعله ، تر وخشک بسوزد (مولوی)
چون خشصم قوی گشت ، از او دست نگهدار (ملک الشعرای بهار)
چون خود همـه عیبی ، چه کنی عیب همـهان فاش (قاآنی)
چون درون آمد جبرئیل ، آنگه برون شد اهرمن (سنایی)
چون درد بی دواست ، چه حاجت هست پ(وصال شیرازی)
چو نَدروی بـه جز از کِشته ، هر چه خواهی کار (ناصر خسرو)
چون دل بهی دهی ، ز جان هم بگذر (نشاط)
چون دوست دشمن هست ،شکایت کجا برم (اظهری)
چون ده خراب شد ، نکشد محنت خراج (جامـی)
چون دهد قاضی بـه دل رشوت قرار / کی شناسد ظالم از مظلوم زار (مولوی)
چون رشته گسست مـی توان بست / اما گرهیش درون مـیان هست (امـیر خسرو دهلوی)
چون رفت خطایی ، همـه را چشم بر آن هست (بابا فغانی شیرازی)
چو نرمـی کنی ، خصم گردد دلیر / چون ز جا جنبید دندان ، چارۀ او کندن هست (راضی)
چون ز چاهی مـی کنی هر روز خاک / عاقبت اندر رسی درون آب پاک (مولوی)
چون ز چشمـه آمدی چونی تو خشک / ور تو ناف آهویی ، کو بوی مشک (مولوی)
چون زَدَستی خود تبر بر پای خود / خود پزشک خویش باش ای دردمند (ناصر خسرو)
چون ز کفِ دوست بود ، خوش بود (مولوی)
چون سال نیک باشد ، پیدا بود اثر (معزّی )
چون سرخ گل آید بـه چه کار آید گلنار (فرّخی سیستانی)
چون شد ز گلو فرو ،چه حلوا و چه زهر (فرّخی سیستانی)
چون شمع ، ز سوختن ندارم باکی (بابا افضل)
چون شمع ، عمر ما ، همـه درون تاب و تب گذشت (ملا حاجی محمّد)
چون شناور نیستی ، پیراهن جیحون مگرد (مغربی)
چون شود خود نمک تبه، چه علاج (خسروانی)
چون شود دشمن قوی بعد چاره جز تسلیم نیست (خسروانی)
چون شیر بـه خود سپه باش / فرزند خصال خویشتن باش (نظامـی گنجوی)
چون شیشـه شکست ، کار شمشیر کند (حیران اصفهانی)
چون صفحه تمام شد ، ورق برگردد (خائف شیرازی +قدس مشـهدی)
چون طلعت خورشید عیـان گشت بـه صحرا / آنجا چه بقا مالند نور قمری را (سنایی)
چون عطا عمده بود ، دست گدا مـیلرزد (واله قمـی)
چون عطسه بود نادره کان را نتوان داشت (علی شطرنجی)
چون علم شود سرنگون ، لشگر پریشان مـیشود (صائب تبریزی)
چون غرض آمد هنر پوشیده شد / صد حجاب از دل بـه سوی دیده شد (مولوی)
چون قافیـه تنگ آید ، شاعر جفنگ آید (مولوی)
چون قصد حرم باشد ، سهل هست بیـابانـها (سعدی)
چون قضا آید ، چه سود از احتیـاط (مولوی)
چون قضا آید ، شود تنگ این جهان / از قضا حلوا شود رنج دهان (مولوی)
چون قضا آید ، شود دانش بـه خواب (مولوی)
چون قضا آید ، طبیب ابله شود (مولوی)
چون قضای بد بیـاید ، سود کی دارد حذر (معزّی)
چون قلم درون دست غدّاری بود / لاجرم منصور ، بر داری بود (مولوی)
چون کـه آب آمد تیمم بالطل هست (مولوی) چون کـه آید سال نو ، گوییم دریغ از پارسال (مولوی)
چون کـه از حد بگذرد ،رسوا کند (مولوی)
چون کـه با کودک سر وکارت فتاد / بعد زبان کودکی حتما گشاد (مولوی)
چون کـه بد کردی بترس ایمن مباش (مولوی)
چون کـه تقدیر چنین هست ، چه تدبیر کنم (حافظ)
چون کـه حکم اندر کف رندان بود / لاجرم ذوالنون درون زندان بود (مولوی)
چون کـه دندان تورا کرم افتاد / نیست دندان، بر کنش ای اوستاد (مولوی)
چون کـه صد آمد ، نود هم پیش ماست (مولوی)
چون کـه گل رفت و گلستان شد خراب / بوی گل را از چه جوییم ، از گلاب (مولوی)
چون کـه گلّه بازگردد از ورود / بعد فتد آن بز کـه پیش آهنگ بود (مولوی)
چون گذارد خشت اوّل بر زمـین معمار کج / گر رساند بر فلک باشد همان دیوار کج (صائب تبریزی)
چون مار شود راست ، رود درون (مفتون کبریـایی)
چون مرد سفر کند پسندیده شود (مولوی)
چونم سخن راست بود درون همـه جا حتما گفت (آتش)
چون معانی جمع گردد ، شاعری آسان بود (عنصری)
چون ندارم همدمـی ، با باد مـیگویم سخن (فخر الدّین عراقی)
چون نیک بنگری ، همـه تزویر مـی کنند (حافظ)
چون وا نمـی کنی گرهی ، خود گره مباش / ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست (صائب تبریزی)
چو هست رفیق نیک ، بد را مپسند (خیّام)
چو نیک بخت شدی ، ایمن از حسود مباش (سعدی)
چون وقت مرگ مار آید ، بـه گرد رهگذره گردد (سعدی)
چو یـاوی بزرگی ، مـیاور منی (اسدی طوسی)
چو یک عیـان نبود درون جهان ، هزار خبر (قطران تبریزی)
چه آنجا کن کز آن آبی بر آید(نظامـی گنجوی)
چه ارزد برِ آب ، آموی موی (عنصری)
چه ارزد شـهی کش ز سر تاج رفت (ادیب)
چه از آن ارمغانی کـه از تو خویشتن بیـابی(سعدی)
چه باک از موج بحر آنرا کـه باشد نوح کشتیبان (سعدی)
چه باک هست از بلاها عاشقان را / کـه نوح از آفت طوفان نترسد (قوامـی رازی)
چه باک رهرو مفلس ز راهزن دارد (صغیر)
چه بر تخت مردن ، چه بر روی خاک (سعدی)
چه برکت بود درون مـیان دوسارق (رشید وطواط)
چه بسیـار بد باشد از بد بتر (رشید وطواط)
چه بهتر کور را از چشم روشن (جامـی)
چه بهره مـیبری از اختلاط نا اهلان / بـه جز شراره ودود از دکان آهنگر (ظهیر فاریـابی)
چه بیشی ز یک حرف درون دفتری(منوچهری)
چه ترسد ز سر ، آن کـه سامانش نیست (ادیب)
چه جویی مـهربانی از پدر کش (ناصر خسرو)
چه چیز ها کـه ندیدم درون این زمانۀ خویش (مخفی زیب النساء)
چه حاجت هست به مشاطه ، روی زیبا را(سعدی)
چه حاجت هست به مشاطه ، روی زیبا را (سعدی)
چه حاجت هست که بنمایی آفتاب مبین را (سعدی)
چه حاجت بود مِی چو مستی بود (امـیر خسرو دهلوی)
چه خبر داری از پیـاده ، سوار (سعدی)
چه خطای سر زد از ما کـه در سرای بستی / بر دشمنان نشستی دل دوستان شکستی (فروغی بسطامـی)
چه خواهد کور،جز دو چشم بینا (فخر الدّین گرگانی)
چه خوش هست حال مرغی کـه قفس ندیده باشد (صادق سرمد)
چه خوش هست نکته دانی کـه سخن نگفته داند (صادق سرمد)
چه خوش باشد کـه بعد از انتظاری / بـه امـیدی رسد امـیدواری (جامـی)
چه خوش باغی هست ، باغ زندگانی (نظامـی گنجوی)
چه خوش بی مـهربانی هر دو سر بی / کـه یک سر مـهربانی درد سر بی (بابا طاهر)
چه خوش گفت آن نـهاوندی بـه طوسی / کـه مرگ خر بود سگ را عروسی (بابا طاهر)
چه خوش نازی هست ناز خوب رویـان (نظامـی گنجوی)
چه داند آن کـه اشتر مـی چراند (نظامـی گنجوی)
چه داندکور مادر زاد قدر چشم روشن را (فخر الدّین گرگانی)
چه داند آن کور مادر زاد قدر چشم روشن را (حسن دهلوی)
چه داند نور مـه را مردم کور (حسن دهلوی)
چه دلاور هست دزدی کـه به شب چراغ دارد (حافظ)
چه رفتن ز پیمان ، چه گشتن ز دین (اسدی)
چهرۀ امروز ، درون آینۀ فردا خوش هست (صائب تبریزی)
چه زیـان افتاب را از ابر (سنایی)
چه سازم درمان خود کرده را (فردوسی)
چه سفیدی هست در سیـه کاری (مکتبی)
چه سود آنگه کـه ماهی مرده باشد / کـه باز آید بـه جوی رفته آبی (ابن یمـین)
چه سود از اینکه کتب خانۀ جهان از توست / ز علم هر چه عمل مـیکنی بـه آن ،از توست (صائب تبریزی)
چه سود از دزدی آنگه توبه / کـه نتوانی کمند انداخت بر کاخ (سعدی)
چه سود افتد آن را کـه سرمایـه خورد (سعدی)
چه علی خواجه چه خواجه علی (سعدی)
چه غم زبی کلهی ، کآسمان کلاه من هست (قاآنی)
چه غم ز حیلۀ دشمن ، چو دوست جانب ماست (قاآنی)
چه غم ماه را گر کتانی بسوخت (ادیب)
چه کردی بـه مردم ، همان دار چشم (ادیب)
چه کند بنده کـه گردن ننـهد فرمان را (سعدی)
چه کند بینوا همـین دارد (قاآنی)
چه کنم حرف دگر یـاد نداد استادم (حافظ)
چه گنج ها کـه نـهادند ودیگری برداشت (سعدی)
چه لذّت هست به عمر دراز ، نادان را (صائب تبریزی)
چه ماده چه نر شیر ، روز نبرد (نظامـی گنجوی)
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی / آن شب قدر کـه این تازه براتم دادند (حافظ)
چه مردی بود کز زنی کم بود (سعدی)
چه مکن بهری ، اوّل خودت دومـی (سعدی)
چه نازی کـه ذکرت بـه تحسین کنند (سعدی)
چه نسبت خاک را با رب ارباب (شبستری)
چه نقصان ز یک مرغ ، درون خرمنی (منوچهری)
چه نقصان کعبه را از بت پرستی (نظامـی گنجوی)
چه نویسم کـه سزاوار سپاسش باشد (نشاط اصفهانی)
چه نیـاز هست سیـه موی جوان را خضاب (فرخی سیستانی)
چه نیکو دانستی زد هنرمند (نظامـی گنجوی)
چه نیکو گفت درون پای شتر مور / کـه ای فربه مکن با لاغران زور (سعدی)
چه یک مرد جنگی ، چه یک دشت مرد (سعدی)
چیزی بـه جا نمانده غیر از گلیم پاره (سعدی)
چیزی کـه خدا نخواست ، حاصل نشود (بابا افضل)
چیزی کـه در این شـهر حلال هست ، کدام هست (بابا افضل)
چیزی کـه رفتنی هست نگه داشتن چه سود (امـیر خسرو دهلوی)
چیزی کـه عوض داشت، ندارد گله ای(مفتون کبریـایی)
چیزی کـه عیـان هست چه حاجت بـه بیـان هست (بابا افضل)
چیزی کـه من امروز ندارم ، غم فردا هست (شفیعی)
چیزی کـه نپرسند ، تو از پیش مگو (سعدی)
چین بر جبین چرا زده ای ؟ خندۀ تو کو (سوزی ساوجی)
((حرف ح))
*حاصل عمر من آن بود که، با دوست گذشت
ورنـه از عمر ، چه مـی بود دگر حاصل ما؟ (نظام وفا)
*حسن و عشق پاک را، شرم و حیـا درون کار نیست
پیش مردم ، شمع درون بر مـی کشد پروانـه را. (صائب تبریزی)
*حلقۀ زلف تو، درون خواب نمودند بـه من
جز پریشانی از آن ، خواجه چه تعبیر مرا. (عبید زاکانی)
*حاجت موری، بـه علم غیب بداند
در بُن چاهی، بـه زیر صخرۀ صمّا. (سعدی)
*حنای عیش جهان، چون شفق نمـی ماند
دلا، ز دست مده، اشک اَرغوانی را. (کلیم کاشانی)
*حق مـی کند ندا، کـه به ما، ره دراز نیست
از مال ، لام بِفکن و باقی شناس ((ما)). (خاقانی شیروانی)
*حُسن شیرین، درون خور آنگونـه جانبازی نبود
کوهکن کو، که تا ببیند، دلبریـهای ترا؟ (شوریدۀ شیرازی)
*حیـات جاودان خواهی، بـه صحرای قناعت رو
که دارد یـاد هر موری، درون این وادی سلیمانـها. (صائب تبریزی)
*حبّ دنیـا هست، رآس هر خطا
از خطا کی مـی شود، ایمان عطا؟ (شیخ بهائی)
*حالت سوخته، سوخته دل داند و بس
شمع دانست کـه ، جان کندن پروانـه ز چیست. (توحید شیرازی)
*حاصل عمر من و شمع و سحرگاه((رهی))
اشک سرد و نفس گرم و دل سوخته است. (رهی معیّری)
*حسنت بـه اتفاق ملاحت، جهان گرفت
آری، بـه اتفاق، جهان مـی توان گرفت. (حافظ)
*حسن زن، دلجوئی و آزرم اوست
زیور زن، مـهر و خوی گرم اوست. (نظام وفا)
*حسرت مرغ اسیری کُشدم، کز دامـی
کرده پرواز و به کنج قفسی افتاده است. (طبیب اصفهانی)
*حیرانِ ترا،به سخن واشدنی نیست
چون بلبل تصویر، کـه گویـا شدنی نیست. (اسیر)
*حق همچو آفتاب ، هویدا و روشن است
من گر نبینمش، گنـه از دیدۀ من است. (عطا سمـیعی)
*حال من، چون درون نمـی آید بـه نطق
شرح حالم ، اشک خونین منست. (عطّار نیشابوری)
*حکایت غم عشق ، از درون عاشق صادق
بپرس اگر چه ز مجروح، نشنوید شـهادت. (سلمان ساوجی)
*حال متکلّم، از کلامش پیداست
از کوره، همان برون تراود، کـه در اوست. (شیخ بهائی)
*حالم از باد سحر پرس، کـه در صحبت او
جان بیمار مرا، پیش تو پیغامـی هست. (سلمان ساوجی)
*حُسن را عشق کند شـهره، کـه با سوزش شمع
همۀ قصّه همانست که، پروانـه بسوخت. (دیوانـه)
*حاصل عمر ، بـه جز وصل نکو رویـان نیست
لیکن اندیشـه، ز تشویش بد اندیشان است. (خواجوی کرمانی)
*حال و هوای عشق ، بـه قول و غزل نماند
شور از ترانـه رفت و نشاط قصیده نیست. (حمـید سبزواری)
*حُرمت من گر نداری، حُرمت عشفم بدار
خود اگر هیچم ، دل و طبع وفا داریم هست. (وحشی بافقی)
*حسنت بـه زلف پر شکن، آفاق را گرفت
با لشکر شکسته، کـه این فتح کرده است؟ (صائب تبریزی)
*حریف مجلس ما، خود همـیشـه دل مـی برد
علی الخصوص، کـه پیرایـه ای بر او بستند. (سعدی)
*حکایت شب هجران، نـه آن حکایتهاست
که شمّه ای زیبانش بصد رساله بر آید. (حافظ)
*حسب حالی ننوشتیم وشد ایّامـی چند
قاصدی کو کـه فرستم بتو پیغامـی چند؟ (حافظ)
*حاصل بی حاصلی ، نبود بـه جز شرمندگی
بید مجنون درون تمام عمر ، سر بالا نکرد. ؟
*حاصل ما درون جهان ، نیست بـه جز درد و غم
هیچ ندانم چراست، این همـه اشک حسود. (شیخ بهائی)
*حدیث درد دل مستمند و سینۀ ریش
حکایتی هست که، درون سالها نشاید کرد. (عبید زاکانی)
*حریص چشم طمع دارد، از کریم و لئیم
مگس بـه خوان شـه، و کاسۀ گدا افتد. (کلیم کاشانی)
*حریم عشق را درگه ، بسی بالاتر از عقل است
ی آن آستان بوسد، کـه جان درون آستین دارد. (حافظ)
*حیـا بـه پیش رخت، چشم بسته مـی آید
ادب بـه بزم تو، صد جا نشسته مـی آید. (صائب تبریزی)
*حذر از تیر جفا نیست، کـه در راه وفا
پیش شمشیر بلا، سپر حتما کرد. (شوریدۀ شیرازی)
*حد نگهدار، کـه سر حدّ درستی اینجاست
متجاوز بـه خطا، پیرو شیطان گردد. (صغیر اصفهانی)
*حاشا کـه شمع ،چهره فروزد مـیان جمع
گرداند آنچه ، با دل پروانـه مـی رود. (جامـی)
*حسنی کـه بدو، عشق سرو کار ندارد
مانند طبیبی هست که، بیمار ندارد. ؟
*حسنی کـه کامل افتاد، ایجاد مـی کند عشق
هر قطره اشک این شمع، پروانۀ دگر شد. (صائب تبریزی)
*حریص را نکند ، نعمت دو عالم سیر
همـیشـه آتش سوزنده، سنگها دارد. (واعظ قزوینی)
*حرص تست، اینکه همـه چیز ترا نایـاب است
آز کم کن ، تو، کـه نرخ همـه ارزان گردد. (کمال الدین اسماعیل)
*حاشا کـه مرا جز تو، درون دیدهی باشد
یـا جز غم عشق تو، درون دل هوسی باشد. (خاقانی شیرازی)
*حاصل مطلب، ندارد جان گریز از عشق جانان
جان انسان داشتن ، زین خوبتر برهان ندارد. (صغیر اصفهانی)
*حمایت توی را که، درون پناه آرد
چه غم ز گردش ایّام بی حیـا دارد؟ (عبید زاکانی)
*حلقه درون گوش شو، اندر حلقۀ مردان دین
تا شود بر جان تو، خورشید عزّت آشکار. (عطار نیشابوری)
*حافظا! درون کنج فقر و خلوت و شبهای تار
تا بود ، وِردت دعا و ذکر قران غم مخور. (حافظ)
*حل مـی کنم سیـاهی چشم، از پی مداد
تا درون سواد نامـه، ببینم جمال یـار. (فصلی)
*حیف باشد ا زتو، ای صاحب هنر
کاندرین ویرانـه ریزی، بال و پَر. (شیخ بهائی)
*حال عشّاق تو، گلهای گلستان داند
که بـه سودای رخت ، جامـه درانند هنوز. (فروغی بسطامـی)
*حال دل، درون سینۀ صد چاک من دانی اگر
دیده باشی اضطراب مرغی وحشی، درون قفس. (محتشم کاشانی)
*حال بلبل از دل پروانـه پرس
قصّۀ دیوانـه ، از دیوانـه پرس. (رهی معیّری)
*حکایت شب هجران، ز کوهکن مـی پرس
درازی شب هجران ، ز چشم من مـی پرس. (باقی)
*حاصلم درد دل است، از دل بی حاصل خویش
به کـه گویم من دلسوخته ، درد دل خویش؟ (صبری مروی)
*حافظ اگر قدم زنی، درون ره خاندان بـه صدق
بدرقۀ رهت شود ، همّت شحنة النجف. (حافظ)
*حُسن مَجاز گلرخان، وسوسه مـی کند ترا
تا کـه نظاره مـی کند، بررُخ خوشنمای گل. (ظهیر فاریـابی)
*حدیث عشق تو، گفتم بـه نامـه بنویسم
ز سوز عشق تو، آتش فتاد درون اقلام. (فروغی بسطامـی)
*حکایتها کـه با وی، از دل بی تاب مـی کردم
اگر با سنگ مـی گفتم، دلش را آب مـی کردم. (صابر همدانی)
*حاصل عمرم، سه سخن بیش نیست
خام بُدم، پخته شدم، سوختم. (شمس تبریزی)
*حق نمایـان است، درون آئینۀ اشک یتیم
من شکوه کعبه را، درون آب زمزم دیده ام. (مـهدی سهیلی)
*حرص و طمع رسید بجائی، کـه مردمان
درّند ز آشیـان، همۀ استخوان هم. (ظهیر فاریـابی)
*حکم عشق هست که، درون کوی تو افغان نکنم
تا ترا از ستم کرده، پشیمان نکنم. (اختر یزدی)
*حدیث روضه نگویم، گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم، روان بسوی تو باشم. (سعدی)
*حاصلم از غم عشق تو، بجز خون جگر
من بیچاره ، بـه عشق تو، کجا افتادم؟ (فخرالدین عراقی)
*حیف هست سخن گفتن، با هر از آن لب
دشنام بـه من ده، کـه درودت بفرستم. (سعدی)
*حدیث توبه ات ای خصم! نیست باورمان
به مرگتان شود آسوده، دشت خاطرمان. (سپیدۀ کاشانی)
* حدیث گل نکند ، از هزار دستان گوش
کسی کـه کرد ز من گوش داستان جهان. (صباحی بیدگلی)
*حکایت زن و مرد ، ای حکیم دانا چیست
یکی هست کشتی و آن دیگری هست کشتیبان. (فصیح الزمان)
*حیف هست که ، نادیده رخت جان رود از تن
دیدار نمودن ز تو، جان باختن از من. ؟
*حاصل عمرم ، درون ایـام فراقش صرف شد
چون خلاص از عشق ، ممکن نیست درون ایّام او. (خواجوی کرمانی)
*حُسن گویند کـه چون دیده شود، دل برباید
تو بـه دین حسن، دل از دیده و نا دیده رُبایی. (شوریدۀ شیرازی)
*حیفم آید که، خرامـی بـه تماشای چمن
که تو خوشتر ز گل و تازه تر از نسترنی؟ ؟
*حقّا کـه اگر چو مرغ، پر داشتمـی
روزی ز تو ، صد بار خبر داشتمـی. (ابو سعید ابوالخیر)
*حال هیچ آشنا، نمـی پرسی؟
یـا همـین حال ما، نمـی پرسی. (دامـی همدانی)
*حیف باشد چو تو شـهبازی، کـه عالم صید توست
در چمن دامـی شده، نخجیر آب و دانـه ای. ( خواجوی کرمانی)
*حدیث کار و بار دِل چه گویم، بارها گفتم
کـه بد حالیست و تو حال دل من نیک مـی دانی. (سلمان ساوجی)
حرف « خ »
خار هست نخست ، بار خرما (سعدی)خفتگان
خار ، بالا نشین دیوار هست (صائب تبریزی)
خار ، بـه پیری رسد ، گل بـه جوانی بمُرد (عمعق بخارایی)
خارد پشت مرا انگشت من / خم شود از بار منّت پشت من (صفی صفاهانی)
خارکش خار ، برد ، طالب گل ، گل چیند (جامـی)
خار نتوان گرفتن دامن بر چیده را (صائب تبریزی)
خا گوش را یک انگشت بس هست (کلیم کاشانی)
خاطر آینـه را آهی مکدّر مـی کند (محتشم کاشانی)
خاطر صاف دالان زود مکدّر گردد (طرزی قند هاری)
خاقانی آنان کـه از طریق تو مـیروند / زاغند و زاغ را روش کبک آرزوست (خاقانی شروانی)
خام که تا پخته شود ، زیر و زبر ها دارد (صابر)
خامشی هم ترجمان حال ماست (بیدل)
خاموشی نشین وفارغ از عالم باش (بیدل)
خاموشی پروانـه کند کار خود آخر / ای شمع بیندیش و نگهدار زبان را (کلیم کاشانی)
خانـه ، از پای بست ویران هست (سعدی)
خانـه ای نیست کـه سیل اید و ویران نکند (قصاب)
خانـه تاریک و مرد بی مایـه / سایـه ای باشد از بر سایـه (سنایی)
خانـه را روشن نمـی سازد چراغ پشت پا (صائب تبریزی)
خانـه را یـار و راه را یـاران (سنایی)
خانـه روشن کی کند نام چراغ (سنایی)
خانـه ویران مـیشود چون طفل باشد خانـه دار(غنی کشمـیری)
خانۀ درویش را شمعی بـه از مـهتاب نیست (صائب تبریزی)
خانۀ ظالم ، بـه اندک فرصی ویران شود (صائب تبریزی)
خانۀ ظالم چو ویران شد چراغان مـی شود (مـیرزا اشرف)
خانۀ قنچه خراب هست به یک خندیدن (واعظ)
خانۀ قرضدار هر جا هست / ملک الموت را نظر گاه هست (مکتبی)
خانۀ ما از خرابی قابل تعبیر نیست (سلیم تهرانی)
خانۀ ویران ، شایـان اقامتگاه نیست (محیط طباطبایی)
خبرِ خانۀ خود از دگری مـی گیری (صائب تبریزی)
خبر ما برسانید بـه مرغان چمن / کـه هم آواز شما درون قفسی افتاده هست (سعدی)
خدا برولی دل ، درون هوا غرق (نشاط)
خدا کشتی انجا کـه خواهد برد / اگر ناخدا جامـه بر تن درد (سعدی)
خدا گر ز حکمت ببندد دری / ز رحمت گشاید درون دیگری (سعدی)
خدا نخواست کـه باشد چراغ ما خاموش (صابر)
خداوندا سه درد آمد بـه یک بار / زن زشت و خر لنگ و طلبکار (صابر)
خدنگ آنقدر افکن کـه در جگر گنجد (شجاع کاشی)
خدنگ مار کش با مار شد جفت / قضا هم خنده زد هم آفرین گفت (شجاع کاشی)
خراباتی ، خراب اندر خراب هست (شبستری)
خراب چون نشود ، خانـه ای بر سر آب هست (نسیمـی هروی)
خرابی همـه عالم ز خوردن مـی ناب هست (نسیمـی هروی)
خر ، ازجل ز اطلس بپوشد خر هست (سعدی)
خر ، بار کش هست ، هر کجا خواهد بود (سعدی)
خر بـه بازار ری فراوان هست / با خبر باش که تا تنـه نخوری (شناطی خان)
خرج کـه از کیسه مـهمان بود / حاتم طایی شدن آسان بود (سعدی)
خُرد شوی ، گر نشوی خرده بین (نظامـی گنجوی)
خر عیسی گرش بـه مکه برند / چون بعد آید ، هنوز خر باشد (نظامـی گنجوی)
خرّم آن کـه غم عشق تو را درون دل دارد (عبید زاکانی)
خرما نتوان خورد از این خار کـه کشتیم / دیبا نتوان بافت از این پشم کـه رشتیم (سعدی)
خّرم دلِ آن کـه دل ریش ندارد (فخر الدّین عراقی)
خر نداری چه ترسی از خر گیر (سنایی)
خریدار گوهر بود گوهری (نظامـی گنجوی)
خری زاد و خری زید و خری مرد (نظامـی گنجوی)
خری کو شصت من بر گیرد آسان / ز شصت و پنج من نبود هراسان(نظامـی گنجوی)
خزان دیگران از نو بهار ما بود بهتر (صابر)
خشت اوّل چون نـهد معمار کج / که تا ثریـا مـیرود دیوار کج (صابر)
خشت بر دریـا زدن بی حاصل هست (صابر)
خشک و تر سوزد بـه هم چون آتش افتد بیشـه را (صابر)
خشم و ، مرد را احوال کند (مولوی)
خصم داناکه دشمن جان هست / بهتر از دوستی کـه نادان هست (مولوی)
خطا بر بزرگان گرفتن خطاست(سعدی)
خطا بُوَد ز خطا زاده گر خطا نکند (سعدی)
خطا کرد درون بلخ آهنگری / بـه شوشتر زده گردن مسگری (سعدی)
خطر درون آب زیر کاه ، بیش از بحر مـی باشد (صائب تبریزی)
خفاش ندارد خبر از پرتو خورشید (آشفته)
خفتگان را چه غم از نالۀ بیداران هست (عماد کرمانی)
خفته از صبح ، بی خبر باشد (سعدی)
خفته دایم خویش را بیدار مـی بیند بـه خواب (جامـی)
خفته را خفته ، کی کند بیدار (خلیلی)
خفته را کی بود از گریۀ سائل خبری (عماد فقیـه)
خفقان آورد آن لقمـه کـه بیش از دهن هست (گلچین)
خلایق ، بندۀ حاجات خویشند (گلچین)
خلق را از کارشان حتما شناخت (پروین اعتصامـی)
خلق را تقلید شان بر باد داد / ای دو صد لعنت بر این تقلید باد (مولوی)
خلل پذیر بود هر بنا کـه مـی بینی (حافظ)
خلوت از اغیـار آمد نی ز یـار / پوستین بهر دی آمد نی بهار (حافظ)
خلوت از اغیـار باد ، نی ز یـار (حافظ)
خلوت ، ز گفتگوی دو ، انجمن شود (صائب تبریزی)
خموشی ، پرده پوش راز باشد (وحشی بافقی)
خمـیده پشت از آن دارند پیراهن جهان دیده / کـه اندر خاک مـی جویند ایّام جوانی را(نظامـی گنجوی)
خمـیر مایۀ دکان شیشـه گر سنگ هست (صائب تبریزی)
خنده بر آینـه ، ریشخند خود بود (صائب تبریزی)
خنده رسوا مـی نماید پستۀ بی مغز را (صائب تبریزی)
خنده مـی بینی ولی از گریۀ دل غافلی / خانۀ ما اندرون ابر ات و بیرون آفتاب (صائب تبریزی)
خندۀ تلخ من از گریـه غم انگیز تر هست / کارم از گریـه گذشته هست بدان مـیخندم (فصیح هراتی)
خندۀ ، گل ، دم پسین گل است (سلیم تهرانی)
خنک آن کـه جز تخم نیکی نکاشت (فردوسی)
خواب احمق لایق عقل وی هست (مولوی)
خواب تلخ هست در آن خانـه کـه بیماری هست (صائب تبریزی)
خوابِ خوش دیده هر کـه خوش خوابید (نظامـی گنجوی)
خواب دانا ، بـه ذکر جاهلان (صفایی نراقی)
خواب راحت درون حقیقت مایۀ درد س هست (غنی کشمـیری)
خواب راحت کی برد آن را کـه بالینش بد هست (سلیم تهرانی)
خواب ، سنگین شود از زمزمۀ آب روان (صائب تبریزی)
خوابِ ندیده را همـه تعبیر مـی کنند (عراقی شیرازی)
خوابیده مکن پارس دگر پیر شدی (مفتون کبریـایی)
خواجه آن هست که باشد غم خدمتکارش (حافظ )
خواجه داند جمله قرآن راجز بـه لفظ زکات (صغیر)
خواجه درون بند نقش ایوان هست / خانـه از پای بست ویران هست (سعدی)
خواری ز طمع خیزد و عزّت ز قناعت (سعدی)
خواهانی باش کـه خواهان تو باشد (سعدی)
خواهی بهی دل ندهی ، دیده ببند (سعدی)
خواهی کـه دل بـه ندهی ، دیده ها بدوز (سعدی)
خواهی کـه دلت نشکند از سنگ مکافات / مدل را درون این خانـهی هست (فروغی بسطامـی)
خواهی کـه سر بـه جای بود ، سرّ نگهدار (فروغی بسطامـی)
خواهی کهی شوی ، ز نابگیریز (بابا افضل)
خواهی نشوی رسوا ، همرنگ جماعت شو (بابا افضل)
خو برو خود پسند و مستبد هست (مفتون همدانی)
خوب رویـان بهی وفا نکنند (امـیر حسین ایروانی)
خوب مـی گوید سخن هر کـه گفتارش کم هست / مـیوه نیکو پرورد هر شاخه ای بارش کم تر هست (صائب تبریزی)
خوب ، هر کاری مـی کند خوب هست (سلیم تهرانی )
خو پذیر هست نفس انسانی (سلیم تهرانی )
خود فروشان ز پی گرمـی بازار خوداند (طالب آملی)
خودی بویِ وفا نشنید زابنای لئام (سلمان ساوجی)
خودم کردم این بد کـه لعنت بـه من (سلمان ساوجی)
خودم کردم کـه لعنت بر خودم باد (سلمان ساوجی)
خود مـی رسی بـه قسمت خود ، این شتاب چیست (وصال شیرازی)
خود مـی کشی عاشق را ، خود تعزیـه مـیداری (وصال شیرازی)
خود ناگرفته پند ، مد پند دیگران (واعظ)
خورد افسوس هر بی تأمل مـی کند کاری (حزین لاهیجانی)
خورشید بـه هر جا کـه رود شام ندارد (کریما نیشابوری)
خور و پوس و بخشای و راحت رسان / نگه مـی چه داری برایـان (سعدی)
خوش آمد گوی را بر خود مده راه (سعدی)
خوش آن چاهی کـه آب از خود بر آرد (سعدی)
خوشا آنان کـه هرّ از برّ ندانند (بابا طاهر)
خوشا آن کـه بارش کمترک بی (بابا طاهر)
خوشا زمان فقیری و خانـه بر دوشی (آتش)
خوش باش کـه هر چه آید از دوست خوش هست (اهلی شیرازی)
خوش بود گر محک تجربه آید بـه مـیان / که تا سیـه روی شود هر کـه در او غش باشد (حافظ)
خوشبوی بود کلبۀ همسایۀ عطار (ناصر خسرو)
خوشتر آن باشد کـه سرّ دلبران / گفته آید درون حدیث دیگران (مولوی)
خوشتر بود عروس نکو روی بی جهیز (سعدی)
خوشتر ز هر سخن ، سخن ناشنیده هست (امـیر فیروز کوهی)
خوش خبر باش ای نسیم شمال (حافظ)
خوش خوی همـیشـه خوش معاش هست (حافظ)
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود (حافظ)
خوش زبانی ، نشان دانی هست (حافظ)
خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی
خوش گلشنی است، حیف کـه گلچین روزگار / فرصت نمـیدهد (قصاب کاشانی)
خوش مـیوه ترین درخت ، کم بار تر هست (صفایی نراقی)
خو کن بـه گربه ، خنده ز گل ، بی وفا تر هست (کلیم کاشانی)
خون بـه خون شستن محال هست و محال (مولوی)
خونِ جگر هست آنچه بـه ابرام ستانی (صائب تبریزی)
خون خود را مـیخورد گرگی کـه بی دندان شده (صائب تبریزی)
خون خوردی گر طلب روزی ننـهاده کنی (حافظ)
خون کند زید و قصاص او بـه عمرو / مـی خورد عمرو بر احمد حدّ خمر (حافظ)
خون مـیخورم و تو باده مـی پنداری (حافظ)
خویش بد را زبان ببر بـه سپاس / دشمن خانگی هست زو بهراس (اوحدی مراغه ای)
خیـاط ، درِ جیب برایش ننـهاد (مفتون همدانی)
خیـاط روزگار بـه بالا هیچپیراهنی ندوخت کـه آخر قبا نکرد (مولوی)
خیمـه سلطنت آنگاه فضای درویش (سعدی)
حرف د
دادگری شرط جهانداری است
دارد هزار درون صدف و دم نمـی زند / یک مرغ دارد و فریـاد مـی کند
دارم بـه دل غمـی کـه به صد غم برابر است (حالتی تهرانی)
دارنده کـه ندار شد دستش گیر (حالتی تهرانی)
دارو پسِ مرگ کی دهد سود (نظامـی گنجوی)
داستانی هست که بر هر سربازاری هست (سعدی)
داغ بر دست نـهادن اثر بی پولی است (سعدی)
داغ فرزند کند فرزند دیگر را عزیز (قیدی شیرازی)
دامانِ خرابات نشینان همـه پاک هست (بابانصیبی)
دامان آلوده مشو ، که تا به عزیزی برسی (مـهدی سهیلی)
دامن چنان بزن کـه نسوزی کباب را (مـهدی سهیلی)
دامن مادر ، نخست آموزگار کوک است
دانش طلب و بزرگی آموز / که تا به نگرند روزت از روز (نظامـی گنجوی)
دانـه ای دیدم و در دام فریب افتادم (صباحی بیگدلی)
دانـه چون با مغز شد ، از کاه مـی آید برون (آتش)
دانـه شرط باشد مرغ نو آموز را(سنایی)
دانـه دانـه هست غله درون انبار / اندک اندک بـه هم شود بسیـار (سعدی)
دانـه ز من ، پرورش از کرد گار (نظامـی گنجوی)
دانۀ بی مغز کی گردد نـهال صورت بی جان نباشدجز خیـال (نظامـی گنجوی)
دایم بـه دل حسود ، خون حسد هست (ابوالقاسم حالت)
دایـه پرهیز کند طفل ، چو بیمار شود (طاهر آشنا)
در آفتاب ، سایـه شاه و گدا یکی هست (صائب تبریزی)
در آمد ، مرد را بخشنده دارد (نظامـی گنجوی)
درازنای شب ، از چشم درد مندان پرس(افرین لاهوری)
در اگر بسته شود ، رخنۀ دیواری هست (صائب تبریزی)
در این بازار اگر سودی هست ، با درویش خرسند هست (حافظ)
در این چمن گل بی خار ، نچید آری (حافظ)
در این زمانـه بـه چشم خود اعتباری نیست (طبعی قزوینی)
دراین زمانـه رفیقی کـه خالی از خلل هست / صحرای مـی ناب و سفینۀ غزل هست (حافظ)
در این سیـاه سال ، امـید بهار نیست (علی نقی کمره ای )
در این عالمـی بی غم نباشد (علی نقی کمره ای )
در این گلشن سرا ، شادی و غم پهلوی هم باشد (آسف سهروردی)
در بسط نکته دانان خود خود فروشی شرط نیست (آسف سهروردی)
در بلا بهتر از آن هست که درون بیم و بلا (ابن یمـین)
در بیشۀ شیر ، خواب خرگوش مکن (بابا افضل)
در بعد آینـه طوطی صفتم داشتنـه اند / آنچه استاد ازل گفت بگو مـی گویم (حافظ)
در بعد پرده بسی حادثه ها پنـهان هست (حافظ)
در بعد پرده چه دانند کـه خوب هست و کـه زشت (حافظ)
در پهلوی زن ، تیر ، بـه از پیر بود (مـهروی هروی)
در تنگنای قافله ، خورشید خُر شود (مـهروی هروی)
در جنگ ، تو راه آشتی را بگذار (مفتون همدانی)
در جوانی پاک بودن شیوۀ پیغمبری است/ ورنـه هر گبری بـه پیری مـی شود پرهیزکار (مفتون همدانی)
در جهان دیوانـه را دنگی بس هست / خانـه پر شیشـه را سنگی بس هست (زلالی خوانساری)
در جهان فیل مست ، بسیـار هست (زلالی خوانساری)
در جهان ، گریـاندن آسان هست ، اشکی پاک کن (زلالی خوانساری)
در چاره ، بر چاره گر بسته نیست (نظامـی گنجوی)
در حق ما بهدرد کشی ، ظنّ بد مبر (حافظ)
درحقیقت مالک اصلی خداست (حافظ)
در حکم ، یک اقرار ، ز هفتاد گواه بـه (قطران تبریزی)
در خانـه اگر هست یک حرف بس هست (عزالدّین عشقی)
در خانۀ تاریک ، چه بینا و چه کور (صاحب هندی)
در خانۀ کریم ، گدا موج مـی زند (صائبتبریزی)
در خانۀ مور ، شبنمـی طوفان هست (صائبتبریزی)
درخت افکن بُوَد کم زندگانی (نظامـی گنجوی)
درخت مور اگر متحرّک شدی ز جای بـه جای / نـه جور ارّه کشیدی نـه جفای تبر (انوری)
درخت تلخ هم تلخ اورد بر / اگر چه ما دهیمش آب و شکر(فخر الدّین گرگانی)
درخت دوستی بنشان کـه گنج بی شمار آرد (حافظ)
درخت کاهی ففقر آورد بار (حافظ)
درخت گردکان اینشبزرگی درخت خربزه الله اکبر (حافظ)
درخت نیک نخیزد مگر ز نیک نـهال (قیطران تبریزی)
در خرابی ، مقام گنج بود (سنایی)
در خراسان ، خروس مرغ نر هست (سنایی)
در خرد سالی این همـه آشوب مـی کنی / فریـاد از آن زمان کـه تو مجلس نشین شوی (اسیری رازی)
در خواب ، کار تشنـه لبان آب خوردن است (صائب تبریزی)
در خور دریـا نشد جز مرغ آب / فهم کن ، والله اعلم بالصّوراب
درد چون نیست چه تأثیر بود درمان را / گوی شو که تا که بینی اثر چوگان را (نشاط اصفهانی)
درد دل با سنگدل گفتن چه سود (سعدی)
درد عاشق نشود بـه ، بـه مداوای حکیم (سعدی)
در دل دوست ، بـه حیله رهی حتما کرد (نشاط اصفهانی)
در دل نرفت هر سخنی کان ز جان نخاست(کمال الدین اسماعیل)
در راه عشق مرحلۀ قرب و بعد ، نیست (کمال الدین اسماعیل)
در رفته چه کردی کـه در آینده کنی (احمد جام)
در روزگار ، حق نمک گم نمـی شود (مسیح شیرازی)
در زمانـه کو دلی که تا خوش بود (مسیح شیرازی)
در زمـین دیگران خانـه مکن (مولوی)
در زیر تیغ ، عمر ابد آرزو کنی ؟(مولوی)
درس ادیب اگر بود زمزمۀ محبّتی / جمعه بـه مکتب آورد طفل گریز پای را (نظیری نشیـابوری)
در سخن گفتن خطای جاهلان پیدا شود (صائب تبریزی)
در رسخن نیست بـه زر محتاج / سکۀ زر ز سخن یـافت رواج(جامـی)
در سفرِ عشق نیست غیر خطر هیچ (شاطر عباس صبوحی)
در سوخته بـه که خانـه ویران (امـیر خسرو دهلوی)
درسی نبود هر آنچه درون بود (امـیر خسرو دهلوی)
در شب تار پی دزد دویدن جهل هست (صائب تبریزی)
در شبی عیـادت بیمار ، کی کند (محسن تأثیر)
درشتی ز نشنود نرم گوی / سخن که تا توانی بـه آزرم گوی (فردوسی)
درشتی و نرمـی بـه هم درون به هست / چو رگ زن کـه فصّاد و مرهم نـه هست (سعدی)
در شوره زمـین ، سمن نروید (سعدی)
در شوره زمـینی تخم نکارد (سعدی)
در شـهر نی سواران ، حتما سوار نی شد (سعدی)
در طلب ، کاهلی نباید کرد (سعدی)
در عفو لذّتی هست که درون انتقام نیست (سعدی)
در عقبِ رنج ، بسی راحت هست (نظامـی گنجوی)
در عمل کوش و هر چه خواهی پوش (سعدی)
در عیب نظر مکن کـه بی عیب خداست (سعدی)
در غریبی بس توان گفتن گزاف (مولوی)
درِ فتنـه بستن ، دهان بستن هست (امـیر خسرو دهلوی)
در قعر چاه افتد ، کوری کـه بی عصا شد (طرزی قند هاری)
در کار خیر ، حاجت هیچ استخاره نیست (حافظ)
در کبابی کـه نمک نیست چه لذّت باشد (سلیم تهرانی)
در کشوری کـه دزد رفیق عسس بود/ بیچاره رهروی کـه به خوابش هوس بود (وحید قزوینی)
در کف اطفال ما جز ریش بابا هیچ نیست (محتشم کاشانی)
در کف شیر نر خونخواره ای (مولوی)
در کلبۀ ما رونق اگر نیست صفا هست (مولوی)
در گدایی ، گریـه هم درون کار هست (مولوی)
در گفتن عیب دگران بسته زبان باش / با خوبی خود عیب نمای دگران باش (نظامـی گنجوی)
در مال هیچ بـه طمع دیده وا مکن (گلزار اصفهانی)
در مانده ، کارها کند از اضطرار خویش (ادیب صابر)
در مجلسی کـه گوش توان شد ، زبان مباش (صائب تبریزی)
در محفل خود راه مده همچو منی را / کافسرده دل ، افسرده کند انجمنی را (مخلص هندی)
درم داران عالم را کرم نیست / کریمان را بـه دست اندر درم نیست (مخلص هندی)
در مرگ خران ، بود عروسیّ سگان (مفتون کبریـایی)
در موسم مـیوه ، باغبان کر گردد (صابر)
درم هر گه کـه نو آید بـه بازار / کهن را کم شود درون شـهر مقدار (فخر الدّین گرگانی)
در نومـیدی بسی امـید هست / پایـان شب سیـه سپید هست (اشرفیـالدّین گیلانی)
در نیـابد حال پخته ، هیچ خام (مولوی)
در نیـارد بـه کف آن کـه ز دریـا ترسد (خواجو کرمانی)
در نیـارم کج نمـی گنجد بـه جز شمشیر کج (سالک بختیـاری)
دروازۀ شـهر مـیتوان بست / نتوان دهن مخالفان بست (طالب آملی)
در وصالی کـه شود زود مـیّسر ، مزه نیست (طالب آملی)
دروغ زشت بود ، گرچه مصلحت آمـیز (افسر)
دروغی را چه آید جز دروغی (افسر)
درون خانـه خود هر گدا شـهنشاهی هست / قدم برون منـه از حدّ خویش و بسطان باش (صائب تبریزی)
درون دیده اگر نیم موست ، بسیـاراست (صائب تبریزی)
درویش بجز بوی غذایش نشنیدی (سعدی)
درویش هر کجا کـه شب آید سرای اوست (سعدی)
درویشی وقناعت ، درون گوشۀ فراغت (سعدی)
در هر چه نظر کردم، سیمای تو مـی بینم (سعدی)
در هر کـه بنگری ، بـه همـین درد مبتلاست (ظهیر فاریـابی)
در هم شکند صولت شیری ، پیری (ظهیر فاریـابی)
در همـه کار م حتما (ظهیر فاریـابی)
در هیچ سری نیست کـه سرّی ز خدا نیست (حافظ)
دریـا بـه دهان سگ نگردد نا پاک (مفتون)
دریـا ز پُری یک نفس آرام ندارد (واعظ قزوینی)
دریـای هوس ، جز کف افسوس ندارد (آفرین لاهوری)
دریغ از راه دور و رنج بسیـار (آفرین لاهوری)
دریغ این سایۀ دولت کـه بر نااهل افکندی (حافظ)
دزد از خانۀ مفلس خجل آید بیرون (قاسم خان جوینی)
دزد چون شحنـه شود ، امن کند عالم را (صائب تبریزی)
دزد دانا مـی کشد اوّل چراغ خانـه را (نسبتی)
دزد دایم درون پی خوابیده هست (کلیم کاشانی
دزد ، دزد هست اگر جامّ قاضی دارد (سعدی)
دزد شـهر از دزد صحرا بد تر هست (سعدی)
دزد کنگاور ، شیخ صحنـه هست (سعدی)
دزد ، مشتاق تر از صاحب مال هست به مال (سعدی)
دزد نگرفته پادشـه مـی باشد (مفتون کبریـایی)
دزد هرگز درون کمـینِ خانۀ درویش نیست (صائب تبریزی)
دزدی کـه نسیم را بدزدد ، دزد هست (صائب تبریزی)
دست بالای دست بسیـار هست (صائب تبریزی)
دست بر دامن هر کـه زدم ، رسوا بود (صائب تبریزی)
دست بی جود ، شاخ بی ثمر هست (صائب تبریزی)
دست بیچاره چون بـه جان نرسد / چاره جز پیرهن د نیست (سعدی)
دستت چو نمـی رسد بـه بی بی / دریـاب کنیز مطبخی را (سعدی)
دست تنگی بدتر از دلتنگی هست (سعدی)
دست تهی ، گره نگشاید زکارخویش (صائب تبریزی)
دست چربی بر سر درویش مال (صائب تبریزی)
دست چون ماند بر زیر سنگ سخت / جز بـه نرمـی کی توان بیرون کشید (مسعود سعد سلمان)
دست حاجت چو بری پیش خداوندی بر / کـه کریم هست و رحیم هست و غفور هست و ودود (مسعود سعد سلمان)
دست حق را دیدی و نشناختی (پروین اعتصامـی)
دست درون کیسه کن وداغ کن افلاطون را (پروین اعتصامـی)
دست را بر اژدها آن زند / کـه عصا را دستش اژدها کند (پروین اعتصامـی)
دست طمع چو پیشان مـی کنی دراز / پل بسته ای کـه بگذری از آبروی خویش (نظیری نیشابوری)
دست غیب آمد وبر سینۀ نامحرم زد (حافظ)
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل (حافظ)
دستم تهی هست ، ورنـه خریدار هر ششم (حافظ)
دستی از دور بر آتش داری (حافظ)
دستی از دور بر این آتش سوزان داریم (صائب تبریزی)
دستی از غیب برآید وکاری د (حافظ)
دستی هست که از دور بر آتش دارند (جعفر لنگرودی)
دشمن ار گیری بـه حد خویش گیر / که تا بود ممکن کـه گردانی اسیر (جعفر لنگرودی)
دشمن اگر مـی کشد بـه دوست توان گفت (شارطر عباس صبوحی)
دشمنان را پوست بر کن دوستان را پوستین (سعدی)
دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نشد / آری جلوه کـه فانی نشود نور خداست (فواد کرمانی)
دشمن خانگی از خصم برونی بتر هست (صائب تبریزی)
دشمنِ خُرد هست بلایی بزرگ (حافظ)
دشمن دانا بـه از نادان دوست (حافظ)
دشمن دوست نما را نشناسیم ز دوست(محمد صادقی)
دشمن طاووس آمد پرّ او (مولوی)
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد (سعدی)
دشمن نکرد آن کـه تو کردی بـه دوستی (ترشیزی)
دشوار بود زادن ، نطفه ستدن آسان (خاقانی شروانی)
دعا کردیم و دشنامـی شنیدیم (چشمـه ایروانی)
دفتر شیرازه ناکرده ، بـه بادی ابتر هست (جامـی)
دلِ آزرده را سخن ، سخت هست (جامـی)
دلا خوش باش ، نان درون روغن افتاد (ابو اسحاق اط)
دل خو کن بـه تنـهایی ، کـه از تنـها بلا خیزد (ابو اسحاق اط)
دلا دیوانـه شو ، دیوانگی هم عالمـی دارد (هروی)
دلا منال ز شامـی کـه صبح درون پی اوست (هروی)
دل بری مبند کـه دل بستۀ تو نیست (سعدی)
دل بـه دست آور کـه حج اکبر هست (سعدی)
دل بیگانـه هم بیگانـه باشد (نظامـی گنجوی)
دل چو بشکست ازی خرسند مشکل هست / کوه ناهمواره را هموار سخت نیست (صائب)
دل چو غنی شد ز فقیری چه غم / روزی رهایی ز اسیری چه غم (خواجو ی کرمانی)
دل عاشق ، بـه پیغامـی بسازد / خمار آلوده ، با جامـی بسازد (بابا طاهر)
دل قوی باشد چو دامن پاک باشد مرد را (ناصر خسرو)
دل کـه آشفتۀ روی تو نباشد ، دل نیست (امام خمـینی)
دل کـه افسرده شد از برون حتما کرد (امام خمـینی)
دل کـه رنجید ازی ، خرسند مشکل است/ شیشۀ بشکسته را پیوند مشکل هست (امام خمـینی)
دلگشا بی یـار ، زندان بلاست (نشاط)
دلم خوش هست که نامم کبوتر حرم هست (محتشم کاشانی)
دل نرنجانی کـه دل ، عرش خداست (محتشم کاشانی)
دلنشین تر مگر از کنج قفس ، جایی هست (قصاب کاشانی)
دلو گران ، سبک بـه ته چاه مـی رود (قصاب کاشانی)
دلِ هر ذرّه ای کـه بشکافی / آفتابش درون مـیان بینی (هاتف)
دلیران نترسندز اواز (هاتف)
دلی کز عشق خالی شد ، فسرده است (هاتف)
دلی کـه عشق شناسد ، دمـی قرار ندارد (مـهدی سهیلی)
دمـی با دوست درون خلوت بـه از صد سال ، درون عشرت (مـهدی سهیلی)
دمـی با غم بـه سر بردن ، بـه صد عالم نمـی ارزد
دمـی با غم بـه سر بردن جهان یک سر نمـی ارزد (حافظ)
دمـی پیش عالِم ، بـه از عالمـی هست (حافظ)
دنبال مرده ، آه کشیدن چه فایده (شأنی تکلّو)
دندان چو خورد کرِم ، دور انداز (مفتون کبریـایی)
دندان طمع نمـی توان کند (واله اصفهانی)
دندان کـه در دهان نبود ، خنده بد نماست / دکان بی متاع ، چرا وا کندی ( قصّاب کاشانی)
دندان مار را بـه نمد مـیتوان کشید (صائب تبریزی)
دنیـا بـه چشم تنگ دلان چشم سوزان هست (سعدی)
دنیـا بعد مرگ ما چه دریـا ، چه سراب (سعدی)
دنیـا طلبان ز آخرت محرومند (اوحد الّدین کرمانی)
دنیـا نیرزد آن کـه پریشان کنی دلی (سعدی)
دوبار نیت را زندگانی (سعدی)
دو بلبل بر گلی خوشتر سرایند (نظامـی گنجوی)
دو جا مـهمانم اما اشتها نیست (حکیم سوری)
دود از کنده مـیشود پیدا (اخگر)
دور هست ز ساحل این سفینـه (عماد فقیـه)
دور فلک ، درنگ ندارد ، شتاب کن (محمد بهاری همدانی)
دور مجنون گذشت و نوبت ماست (حافظ)
دوزخی را سوی جنّت نتوان برد بـه زور (سعدی)
دوست آن هست کو معایب دوست / همچو آینـه رو بـه رو گوید (سعدی)
دوست آن باشد کـه گیرد دست دوست / درون پریشانی حالی و درماندگی (سعدی)
دوست بود مرهم راحت رسان (نظامـی گنجوی)
دوست چون با ماست دشمن گو پی کاری نشین (نظامـی گنجوی)
دوست ما را و همـه نعمت فردوس شما را (محمد بهاری همدانی)
دوست نباید ز دوست درد گله باشد (ناصر الدّین شاه)
دوست همچون زر ، بلا چون آتش هست / زرّ خالص درون دل آتش خوش هست (ناصر الدّین شاه)
دوستی با هر کـه کردم خصم مادرزاد شد /آشیـان هر کجا نـهادم خانۀ صیـاد شد (ناصر الدّین شاه)
دو صد گفته چو نیم کردار نیست (اسدی)
دو صد من استخوان حتما که صد بار بردارد (اسدی)
دروغ و دوشاب ، پیش خلق یکی هست (اسدی)
دولت آن هست که بی خون دل آید بـه کار (حافظ)
دولت جاوید یـافت هر کـه نکو زیست (حافظ)
دو هیزم را بـه بهم بهتر بود سوز (سعدی)
دویدن شیوۀ سیل هست از دریـا نم آید (حسنعلی اصفهانی)
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر / کی نور چشم من بـه جز از کشته نَدروی (حافظ)
دهنِ سگ بـه لقمـه دوخته بـه (سعدی)
دیدار مـی نماید و پرهیز مـی کند (سعدی)
دیدار یـار نامتناسب ، جهنم هست (سعدی)
دیدن مـیوه چون چشیدن نیست (سعدی)
دیده گر بینا بود ، هرروز ، روز محشر هست (صائب تبریزی)
دیدۀ دوست عیب بین نبود (صائب تبریزی)
دیدی کـه خون ناحق پروانـه شمع را / چندان امان نداد کـه شب را سحر کند (حکیم شفایی)
دی شیخ با چراغ همـی گشت گرد شـهر / کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست (مولوی)
دیگ را گر باز باشد شب دهن / گربه راهم شرم حتما داشتن (مولوی)
دیگران کاشتند و ما خوردیم / ما بکاریم و دیگران بخورند (مولوی)
دیگ سیـه ، جامعه سیـه مـی کند (مولوی)
دیوانـه باش که تا غم تو دیگران خورند(انسی شاملو)
دیوانـه بـه کار خویش ، هوشیـار بود (والا هندی)
دیوانـه چو دیوانـه بیند خوشش آید (والا هندی)
دیوانـه را رفاقت دیوانـه خوشتر هست (طالب آملی)
دیوانـه ندیدم کـه ز دیوانـه گریزد (نواب دولت شـه)
دیوانـه همان بـه که بود بسته بـه زنجیر (مطیع مازندرانی)
دیو بگریزد از آن قوم کـه قرآن خوانند (سعدی)
دیو چو بیرون رود فرشته درون آید (حافظ)
دیوی کـه عیب خود بشناسد فرشته هست (اهلی)
ذات او هم توان دانست / بـه خودش شناخت نتوانست (سنایی)
ذات حق را جز بـه نور ذات حق ، نتوان شناخت (صفی علیشاه)
ذات نایـافته از هستی بخش / کی تواند کـه شود هستی بخش (جامـی)
ذرّات هوا ، سنگر خورشید سپهر هست (آتش اصفهانی)
ذرّه از خورشید و ظّل از کوه ، نتوان دور کرد (سلمان ساوجی)
ذرّه ام ، سودای وصل آفتابم درون سر هست (رهی معیری)
ذرّه ای بی مـهر ، باش درویش و منعم نیستم (هادی رنجی)
ذرّه ای خاکم و در کوی توام ، جای خوش هست (حافظ)
ذرّه ای خود را شمرده آفتاب (مولوی)
ذرّه ای نیست درون آفاق ، کـه سر گردان نیست (صائب تبریزی)
ذرّه بی پر تو خورشید ، نگردد ظاهر (ذکیـای بیضایی)
ذرّه که تا مـهر نبند ، بـه ثریّا نرسد (حافظ) + (سعدی)
ذربه ذرّه پشم ، قالی مـی شود (حافظ) + (سعدی)
ذرّه ذرّه ، کاندر این ار ض سماست / جنس خود را همچو کاه و کهرباست (مولوی)
ذرّه ذرّه مگر از مـهر تو بردارم دل (اهلی خراسانی)
ذرّه ذرّه هر چه بود ، از من گرفت (پروین اعتصامـی)
ذرّه نگردد پدید ، که تا نبود آفتاب (کمال خجندی)
ذکر حق ، دل را منوّر مـی کند (کمال خجندی)
ذکر خیر از مال و دولت بهتر هست (کمال خجندی)
ذکر دنیـا خوار و ابتر مـی کند (کمال خجندی)
ذکر ذاکر ، حافظ جان ذاکر هست (کمال خجندی)
ذکر هر چیزی دهد خاصیّتی / زانکه دارد هر صفت ، ماهیّتی (کمال خجندی)
ذّلت اولاد آدم بی خلاف / اختلاف هست اختلاف هست اختلاف (کمال خجندی)
ذّلت ما ، ز علّت من وماست (فواد کرمانی)
ذمّ خورشید جهان ، ذمّ خود است (مولوی)
ذو فن بـه جهان ز ذو فن بـه (ایرج مـیرزا)
ذوق ایّام شباب ، از فلک پیر بپرس (سلمان ساوجی)
ذوق جنس از خود جنس باشد یقین (مولوی)
ذوق جنون ، از سر دیوانـه پرس / لذّت سوز از پروانـه پرس (غزالی مشـهدی)
ذوق چمن از خیـال بلبل نرود (والا هندی)
ذوق گل چیدن اگر داری سوی گلزار رو (والا هندی)
ذوق نیشکر کجا یـابد مذاق از بوریـا (سلمان ساوجی)
ذوق نیکان ز خمر و مستی نیست (سلمان ساوجی)
ذوقی چنان ندارد ، بی دوست زندگانی (سعدی)
ذوقی رسد از نامۀ او ، روز فراقم (جامـی)
ذوقی کـه در گناه بود ، درون ثواب نیست (امـیر فیروز کوهی)
حرف ر
راحت پِس اندُه هست و شادی پِس غم (امـیر فیروز کوهی)
راحت مور درون آن هست که پامال شود (صائب تبریزی)
راحت هر بـه رنج دیگری وابسته هست (امـیر فیروز کوهی)
راحت هستّی و رنج نیستی / بر شما بگذشت وبر ما هم گذشت (سعدی)
راز خود با یـار خود چندان کـه بتوانی مگو (سعدی)
راز درون پرده ز رندان مست پرس (حافظ)
رازها را مـیکند حق آشکار / چون بخواهد رست ، تخم بد مکار (مولوی)
راستی کن کـه منزل نرسد کج رفتار (سعدی)
راستی کن کـه راستان رستند (اوحدی مراغه ای)
ران ملخی پیش سلیمان بردن / عیب هست و لیکن هنر هست از موری (اوحدی مراغه ای)
راه باریک هست و شب تاریک و منزل بس دراز (اوحدی مراغه ای)
راه پنـهانی مـیخانـه نداند همـه / جز من و زاهد و شیخ و دو سه رسوای دیگر (فرهنگ شیرازی)
راه دل رای نمـی بیند (فرهنگ شیرازی)
راه دوری پیش داری ، بار خود سنگین مکن (صائب تبریزی)
راهرو گر صد هنر دارد ، توکّل بایدش (حافظ)
راهها بسیـار و مقصدها یکی هست (صفایی نراقی)
راهی کـه خلاف راه صلح هست ، مپوی (صائب تبریزی)
راهی کـه راه زن زد ، یک چند امن باشد (صائب تبریزی)
راهی کـه کوته هست ، دراز هست بی رفیق (شوکت بخارایی)
رُبّ هست مرا ولی نـه آنقدر غلیظ (مفتون همدانی)
رحم بر جان مـی کند هر بـه سگ نان مـی دهد (آتش)
رحم ، خوب هست ، اگر درون دل کافر باشد (آتش)
رحم عیب هست ، اگر درون دل جلاّد بود (کلیم کاشانی)
رخم را غم دیگران زرد دارد (طرزی قند هاری)
رخم مرد را تیره دارد دروغ (طرزی قند هاری)
رخنـه گرِ ملک سرافکنده بـه (نظامـی گنجوی)
رد احسان مـی کند صاحب کرم را منفعال (مخلص کاشی)
رد پاها تادریـا بود (مخلص کاشی)
رزق براهل خانـه تنگ مکن / روزی ، او مـی دهد تو جنگ مکن (اوحدی مراغه ای)
رزق را روزی رسان پُر مـی دهد (صائب تبریزی)
رزق ما آید بـه پای مـیهمان از خوان غیب (صائب تبریزی)
رسد آدمـی بـه جای کـه جز خدا نبیند (سعدی)
رسم هست که چِه کنند و دزدنده منار (یغما جندقی)
رسم هست مشتری را اوّل بها شکستن (کمال خجندی)
رسمـی هست که رهزن بـه شب تار زند راه (مـیرزا رحیم تبریزی)
رسوا شد این پدر ز پسرهای ناخلف (فرصت شیرازی)
رسوا شد آن کـه دَرَد پردۀ (کلیم کاشانی)
رسید مژده کـه ایـام غم نخواهد ماند / چنان نمانده و چنین نیز نخواهد ماند(حافظ)
رسیده بود بلایی ولی بـه خیر گذشت (آصف هروی)
رشته ای بر گردنم افکنده دوست / مـی کشد آنجا کـه خاطر خواه اوست (سلمان ساوجی)
رشته را باشد بـه سوزن ارتباط / نیست درون خور با جمل سمّ الخیـاط (مولوی)
رضا بـه داده بده از جبین گره بگشای (حافظ)
رضای دوست بـه دست ار و دیگران بگذار (حافظ)
رطب خورده ، منع رطب کی کند (حافظ)
رطب شیرین وکودک نا شکیب هست (بیدل شیرازی)
رطب ناوَرد چوب خر زهره بار (سعدی)
رفتن از عالم پر شور بـه از آمدن هست (صائب تبریزی)
رفتند و روند دیگران هم(صائب تبریزی)
رفتنی مـی رود و آمدنی مـی آید (صائب تبریزی)
رفته رفته زندگی بار گرانی مـی شود (واثق هندی)
رفتی کـه دیگر بـه ما نسازی (مـیر افضل ثابت)
رفتی کـه کنی درست ابرویش را / ابرو نشده درست چشمش شد کور (مفتون همدانی)
اندر خون مردان کنند (مولوی)
رگ آنجا زن کز آن خونی گشاید / چَه آنجا کَن کز آن آبی برآید (نظامـی گنجوی)
رگ رگ هست این آب شیرین آب شور / درخلایق مـی رود که تا نفخ صور (مولوی)
رموز عشق چه داند ، هر آن کـه عاشق نیست (واثق)
رموز مصلحت ملک ، خسروان دانند (حافظ)
رنج آهو نـه ز صیـاد بود، کـه از رسن هست (قاآنی)
رنج خر از راحت پالانگر هست (نظامـی گنجوی)
رنج خود و راحت یـاران طلب (نظامـی گنجوی)
رنجش از سودا و از صفرا نبود / بوی هر هیزم پدید آید ز دود (مولوی)
رنج ، ما بردیم و گنج ، اربابا دولت اند / خار ما خوردیم و ایشان گل بـه دست آورده اند (خواجو کرمانی)
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار (حافظ)
رندی و هوسناکی درون عهد شباب اولی (حافظ)
رنگ و رخساره ، خبر مـی دهد از سرّ ضمـیر (سعدی)
رنگ زردم را ببین و احوال زارم بپرس (سعدی)
رنگ زردم را ببین برگ برگ خزان را یـاد کن (سعدی)
رنگ سرخ آدمـی را مـی کند زرد احتیـاج روی گرم دوستان را مـی کند سرد احتیـاج (واعظ)
رنگ و رویم بین و حالم مپرس (اهلی شیرازی)
روا مدار کـه آرزو بـه گور برم (نیـاز)
رو بـه قفا کن ببین ، عمر تلف کرده را (عرفی شیرازی)
روح القدس ار باز نظر فرماید / دیگران هم ند آنچه مسیحا مـی کرد (حافظ)
روح را صحبت ناجنس عذابی هست الیم (حافظ)
رودۀ تنگ بـه یک نان تهی پر گردد / نعمت روی زمـین پر نکند دیدۀ تنگ (سعدی)
رو رنج بکش کـه گنج درون رنج بود (مفتون همدانی)
رو رو زنانـه دوز کـه مردانـه مـی خرند (مفتون همدانی)
روز بازار جوانی ، پنج روزی بیش نیست (سعدی)
روز پیری پادشاهی هم ندارد لذّتی (وحید قزوینی)
روز پیری هوس عشق و جوانی کردم (امـیر فیروز کوهی)
روز درون آه و فغان ، شب درون نوا و ناله ام (قدسی مشـهدی)
روز را منکر شدن درون عقل کاری نمکر هست (معزّی)
روز روشن هر کـه او جوید چراغ / عین جستن کوریش دارد بلاغ (مولوی)
روز شادی همـه یـاد کند از یـاران / یـاری آن هست که ما را شب غم یـاد کند (خواجو کرمانی)
روز کوتاه از به منظور روزه دارن بهتر هست (کلیم کاشانی)
روزگار آخر ستمگر را ستمکش مـی کند / شیشـه مـی سازد مکافات شکستن سنگ را (واعظ)
روزگار آینـه را محتاج خاکستر کند (یغما جندقی)
روزگار هست اینکه گه عزّت دهد گه خوار دارد / چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیـار دارد (قائم مقام فراهانی)
روزگار سفله ، دونان را نوازش مـی کند (مـیرزا طاهر وحید)
روز محشر هم نمـی مـیرد چراغ آفتاب (ناصر علی)
روز مـیلاد ادب ، حرف ادب حتما زد (ناصر علی)
روزن چه احتیـاج اگر خانـه تار نیست (کلیم کاشانی)
روز وصال ، از بعد هجرانم آرزوست (اوحدی یکتا)
روزی اگر غمـی رسدت تنگدل مباش / رو شکر کن مبادا بد از بد تر شود (حافظ)
روزی برسد کـه حق بـه حق دار رسد (اهلی شیرازی)
روزی بشود کـه مور ، ماری گردد (اهلی شیرازی)
روزی بـه قدر همّت هرمقدّر هست (اهلی شیرازی)
روزی ِ داناست درون معنی کـه نادان مـی خورد (سلیم تهرانی)
روزی فرزند گردد ، هرچه مـی کارد پدر (صائب تبریزی)
روشن هزار چراغ شود فتیله ای / یک داغ دل بس هست برای قبیله ای (صائب تبریزی)
رو کـه از صد گلت یکی نشکفت (اوحدی مراغه ای)
رو کـه همان احمد پارینـه ای (سنایی)
رو مسخرگی پیشـه و مطربی آموز / که تا داد خود از مـهتر و کمتر بستانی (انوری)
رونق انجمن از صحبت اهل سخن هست (سلیم تهرانی)
رونق باغ از گل و برگ و گیـاست (پروین اعتصامـی)
روی آسایش نمـی بیند دل پر آرزو (واعظ)
روی خندان طبیبان ، دل دهد بیمار را (مـیر رضی دانش)
روی درون روی یـار کن بگذار / که تا عدو پشت دست مـی خاید (سعدی)
روی گدا سیـاه ولی کیسه اش پر هست (سعدی)
روی گشاده نایب دست گشاده هست (واعظ)
روی نان را بـه همـه عمر گدا سیر ندید (سلیم تهرانی)
روی نکو ، معالجۀ عمر کوته است (نظیری نیشابوری)
رویی کـه بی نقاب بود ، باغ بی درون است (غیـاث شیرازی)
ره ، بـه سر منزل عنقا نتوان برد مگس (مدهوش تهرانی)
ره چنان رو کـه رهروان رفتند (مدهوش تهرانی)
ره ، راست برو اگر چه دور هست (خاقانی شروانی)
رهرو آن هست که آهسته و پیوسته رود (خاقانی شروانی)
رهزنی شیوۀ ابلیس بُد از روز ازل (مـهدی قلی مخبر السلطنـه)
رهِ سراب گرفتم ، ز تشنگی مُردم (علی صدرات)
ره نتوان رفت بـه پایـان (علی صدرات)
ریـاست بـه دستانی خطاست / کـه از دستشان دستها بر خداست (سعدی)
ریـاضت کش بـه بادامـی بسازد (بابا طاهر)
ریسمان بر پا ، چه حاجت مرغ دست آموز را (بابا طاهر)
ریش بازی هست رنگ ریش (فیض دکنی)
ریش خود را همـی خضاب کنی / خویشتن را همـی عذاب کنی (رودکی)
ریش و قیچی هر دو درون دست شماست (رودکی)
ریشـه درون دل مـیکند خاری کـه در پا مـی رود (صائب تبریزی)
ریشـه قوی دار کز درخت خوری بر(ملک الشعرا بهار)
ریشۀ بیداد بر خاکستر هست (ملک الشعرا بهار)
حرف ز
ز آب خُرد ، ماهی خُرد خیزد / نـهنگ آن بـه که از دریـا گریزد (ملک الشعرا بهار)
ز آتشت نشدم گرم و مردم از دودت )صیرفی قمـی)
ز آشنا ، سخن آشنا دریغ مدار (صائب تبریزی)
ز آواز روبه نترسد پلنگ (فردوسی)
ز آهنگری ها ، گری مانمده هست / ز اسباب حجرت دری مانده هست (فردوسی)
ز ابتدای کار ، آخر را ببین / که تا نباشی تو پشیمان یوم دین (مولوی)
ز احمقان بگریز ، چون عیسی گریخت (مولوی)
ز ارباب هنر ، از صد یکی مشـهور مـی گردد (مولوی)
ز آن خار بیندیش کـه پیرُ هن افتد(شاکر هندی)
ز اندازه بیرون منـه پای خویش (امـیر خسرو دهلوی)
ز اندوح باشد رخ مرد زرد (فردوسی)
ز اندوه خوردن نباشدت سود (دقیقی)
ز اندیشـه گردد همـی دل تباه (فردوسی)
زان روز حَذَر کن کـه ورق برگردد(ناصح تبریزی)
زان نی کـه از او نیچه کنی ناید جلاب (خاقانی شروانی)
زانیـان را گُنده اندام نـهادن / خمر خواران را بود گند دهان (خاقانی شروانی)
زاهد از کوچه رندان ، بـه سلامت بگذر (خاقانی شروانی)
زاهدان کاین جلوه درون محراب و منبر مـی کنند / چون بـه خلوت مـی روند آن کار دیگر مـی کنند (حافظ)
زاهد کـه درم گرفت و دینار / زاهدتر از اوی بـه دست آر (سعدی)
زاهدی درون لباس پوشی نیست (سعدی)
ز باد آمده باز گردد بـه دم (فردوسی)
زبان ، اسرار دل را ترجمان هست (وحدت هندی)
زبان بریده بـه جایی نشسته صمُّ بکم / بـه ازی کـه نباشد زبانش اندر حکم (سعدی)
زبانِ بسته ، نگهبان راز دل باشد (واعظ)
زبان ، بسیـار سر بر باد داده (وحشی بافقی)
زبان بود چو فروشنده ، مشتری ، گوش است (واعظ)
زبان چیره گردد چو شد دست ، چیر (اسدی)
زبان درون دهان پاسبان سر هست (اسدی)
زبان درون دهان ، ترجمان دل هست (سعدی)
زبان ، زخمـی کـه از دندان خورد برنمـی آرد (فانی کشمـیری)
زبان سرخ ، سر سبز مـی دهد برباد (امـیر خسرو دهلوی)
زبان ، سر را عدوی خانـه زاد هست (وحشی کرمانی)
زبان طفل بـه جز دایـه نمـی فهمد (آفرین لاهوری)
زبان ، کشیده نگهدار که تا زیـان نکنی (آفرین لاهوری)
زبان ، گوشتین هست و تیغ ، آهنین (نظامـی گنجوی)
ز بسیـار آمدن عزّت بکاهد / چوکم بینند خاطر بیش خواهد
ز بهر سر افسر ، نـه سر ، بهر افسر (عنصری)
ز بهر نـهادن چه سنگ و چه زر (سعدی)
ز بی زری هست که آب رخم رود بر باد (خواجوی کرمانی)
ز بیمار بیمار داری نیـاید (دانش)
ز بی وفا بـه وفا انتقام حتما کرد (ناصر خسرو)
ز پاکان کی زند سر ، حرف بی مغز (شوکت بخارایی)
ز جو ، جو روید و گندم ، ز گندم (ناصر خسرو)
ز چشم هست دیدن ، ز دل خواستن (اسدی طوسی)
ز حدّ خویشتن بیرون منـه پای (شبستری)
ز حرف حق نشود رنجه مرد دانشور
زحمت بود درویش را ناگه چو مـهمان درون رسد (قاآنی)
ز خردان بسی فتنـه آمد بزرگ (سعدی)
ز خلق آنچه بـه من مـی رسد ، سزای من هست (امـیر فیروز کوهی)
زخم ، بـه گردد ولی ماند نشانش سالها (کاتبی ترشیزی)
زخم ، تغ تیز ، خون را دیر بیرون مـی دهد (کاتبی ترشیزی)
زخم کاری تر توان زد صید غافل کرده را (صبوری تبریزی)
ز خُمـیّ ، دانگ سنگی چاشنی بس / اگر سرکه بود یـا آبگینـه (ناصر خسرو)
ز دانش بـه اندازه جهان هیچ نیست / تن مرده و جان نادان یکی هست (اسدی)
ز دریـا کی بپرهیزد گهر جوی (فخر الدّین گرگانی)
زدریـا مرد کشتیبان نترسد (قوامـی رازی)
ز دست دیده و دل هر دو فریـاد / کـه هرچه دیده ببیند دل کند یـاد (بابا طاهر)
ز دست غیر چه نالیم هرچه هست از ماست (عارف قزوینی)
ز دل هر چه برخاست ، بر دل نشیند (صائب تبریزی)
ز دوستانم دو رنگم همـیشـه دل تنگ هست / فدای شیوۀ آن دشمنی کـه یک رنگ هست (حجاب یزدی)
زده ام فالی و فریـادی رسی مـی آید (حافظ)
زدی ضربتی ، ضربتی نوش کن (حافظ)
زدیم بر صف رندان ، هر آنچه با داباد (حافظ)
ز دیوانـهی بر دل نگیرد (امـیر شاهی)
زر ، بر سر فولاد نـهی نرم شود (سعدی)
زر چو پاک هست بود لایق هر بازاری (نشاط اصفهانی)
زر چو خالص بود اندیشـه ندارد ز محک (منعم اصفهانی)
زر و سرد خ (منعم اصفهانی)
زرِ سفید بود از به منظور روز سیـاه (منعم اصفهانی)
زرّ قلب و زرّ نیکو درون عیـار / بی محک هرگز ندانی ز اعتبار (منعم اصفهانی)
ز روبه رِمِد شیر نادیده جنگ / سگ کاردیده بدرّد پلنگ (فردوسی)
زر هرچه بیشتر ، بلایش بیش (امـیر خسرو دهلوی)
ز ریسمان متنفّر بود گزیدۀ مار (سعدی)
زری کـه پاک شد از امتحان چه غم دارد (سعدی)
ز سایـه ذوق نکرد آن کـه آفتاب نخورد (کلیم کاشانی)
ز سنگ حادثه برج سپهر را چه خلل (سلمان ساوجی)
ز سودا گری ها ، گری مانده هست (سلمان ساوجی)
ز شاخ خشک چه داری امـید برگ و ثمر (کمالی)
زشت با کور ، بـه فردا سازد (سنایی)
زشت ، درون یک دیدن از آینـه روگردان شود (صائب تبریزی)
زشتی خط ، زشتی نقاش نیست (صائب تبریزی)
ز شکر کجا تواند مگس اعتراض (کمال خجندی)
ز صد گل ، یک گلم نشکفته درون باغ (حکیم زالی)
ز طوس که تا به مدینـه ، هزار فرسنگ هست (حکیم زالی)
ز ظلمت مترس ای پسندیده دوست / کـه ممکن بود آب حیوان درون اوست (سعدی)
ز عشق که تا به صبوری ، هزار فرسنگ هست (سعدی)
زکات تخم مرغ یک پنبه دانـه هست (سعدی)
زکات مال ، بـه در کن کـه تا بلا برود (سعدی)
زکار زمانـه مـیا نـه گزین (فردوسی)
ز کشتن گر بترسی ، کشته گردی (فردوسی)
زکمان ، تیر قضا بار نگردد هرگز (صائب تبریزی)
زگفتن پشیمانی دیده ام / ندیدم پشیمانی از خاموشی (ابن یمـین)
زگل ، بوی باشد ، خلیدن ، زخار (اسدی)
ز گل بوی و از خار خستن بود (اسدی)
ز گهوراه که تا گور دانش بجوی (فردوسی)
زدوختن غنچه را زندگی هست / چو بشکفت زان بعد پراکندگی هست (امـیر خسرو دهلوی)
زلیخا مرد از حسرت کـه یوسف گشت زندانی / چرا عاقل کند کاری کـه باز آرد پشیمانی (امـیر خسرو دهلوی)
ز مادر دوباره نزاده هست (اسدی)
زمانـه ای هست که هر بـه خود گرفتار هست (آصفی هروی)
زمانـه با تو نسازد ، تو با زمانـه بساز (مسعود سعد سلمان)+ (همایون)
زمانـه را چو نکو بنگری همـه پند هست (رودکی)
زمانـه نـه بیداد داند نـه داد (اسدی)
زمانـه هر چه بـه ما داده هست ، بعد گردد (سلیم تهرانی)
زمانی فراز و زمانی نشیب (فردوسی)
زمستان بگذرد سرما سر آید (فردوسی)
ز معشوقات وفا جستن عریب هست (نظامـی گنجوی)
ز منجنیق فلک سنگ فتنـه مـی بارد (عرفی شیرازی)
ز مـیزبان سیـه کاسه احتراز کنید (صائب تبریزی)
زمـین شوره ، سنبل بر نیـارد / درون او تخم عمل ضایع مگردان (سعدی)
زنا کاره بـه مردی ناتمام هست (نظامـی گنجوی)
زن پارسا ، درون جهان نادر هست (نظامـی گنجوی)
زن چو داری ، مرو پی زن غیر (اوحدی مراغه ای)
زندگانی بـه مراد همـه نتوان کرد (صائب تبریزی)
زندگی چیست ، خون دل خوردن (صائب تبریزی)
زندگی من مردن تدریجی بود / آنچه جان کند تنم ، عمر حسابش کردم (فرّخی یزدی)
زندۀ جاوید یـافت ، هر کـه نکو نام زیست (سعدی)
زن زیبا چه کند شوهر زشت (مجد الّدین)
زن ، مرد نگردد بـه نکو بستن دستار (فرّخی سیستانی )
زنند جامۀ ناپاک گازران بر سنگ (سعدی)
زنو کیسه ها وام ، هرگز نگیر (اخگر)
زنـهار بی رفیقِ موافق سفر مکن (صائب تبریزی)
ز نیرو بود را راستی / ز سستی دروغ آید و کاستی (فردوسی)
ز نیکو هر چه صادر گشت ، نیکوست (فردوسی)
زنیکی نیک بینی وز بدی ، بد (فردوسی)
زوال نعمت ، اندر ناسپاسی هست (سعدی)
زود درون گِل مـینشیند کشتی سنگین درون آب (صائب تبریزی)
زود رسوا مـی شود گندم نمای جو فروش (قصّاب کاشانی)
زود رفت آن کـه ز اسرار جهان آگه شد (کلیم کاشانی)
زور بـه کشتن دهد ، زر بـه جهنّم برد (کلیم کاشانی)
زور فلک بـه مردم هشیـار مـی رسد (صائب تبریزی)
زهد ، با نیّت پاک هست نـه با جامۀ پاک (پروین اعتصامـی)
زهر ، از قِبل تو نوش داروست (سعدی)
زهر هست عطای خلق ، هر چند دوا باشد / حاجت ز کـه مـی خواهی جایی کـه خدا باشد(واعظ)
ز هر تلخ و شوری نباید چشید(فردوسی)
ز هر چیزی بتر ، چشم انتظاری هست (روحانی)
ز هر خرمنی ، خوشـه ای یـافتم (سعدی)
زهر ، دد باشد شکر ریز خرد / زانکه نیک نیک باشد ضد بد (مولوی)
ز هر طرف کـه شود کشته ، سود اسلام هست (مولوی)
ز هر عضوی کـه جرمـی سر زند ، دندان گزدرا (مخلص)
رهری کـه چشیدم نتوانی نچشانی (صائب تبریزی)
ز هستی که تا عدم ، مویی امـید هست (نظامـی گنجوی)
ز هشیـاران عالم هر کـه را دیدم غمـی دارد / دلا دیوانـه شو دیوانگی هم عالمـی دارد (قرایی خراسانی)
زهی تصوّر باطل زهی خیـال محال (کمال خجندی)
زهی سوار کـه آهوی مانده مـی گیرد (ظهوری)
زیـانان ، سود دیگر هست (اسدی)
زیر بارند درختان کـه متعلّق دارند (حافظ)
زیر پل ، منزلی خطر ناک هست (ضیـا)
زیر چادر ، مرد ، رسوا وعیـان / سخت پیدا ، چون چون شتر بر نردبان (مولوی)
ز یک چراغ نتوان صد چراغ روشن کرد (بدخشی)
زین ستون که تا به آن ستون فرج هست (بدخشی)
((حرف ژ))
ژاله خار نبود بی سخن پوچ حیـات (صائب تبریزی)
ژاله از روی لاله دور مکن / که تا نسوزد ز شعله بستان را (فخر الدّین عراقی)
ژاله از شب زنده داری جلوۀ زیبا گرفت (مشعل صادق)
ژاله بارید و کوچه گل شد (مشعل صادق)
ژاله بر لاله فرومـی آمده هنگام سحر (سعدی)
ژاله بر لاله فرو مـی چکد از دامن ابر (فروغی بستامـی)
ژاله بـه دور لاله مـی گردد (فروغی بستامـی)
ژاله شو ، درون پردۀ گل خانـه ساز (مشفق کاشانی)
ژاله و صبح بـه هم بافته کافور و گلاب (خاقانی شروانی)
ژاله همـه شب بارد ، بارد همـه شب ژاله (نظامـی گنجوی)
ژنده پوش نخواهد شد (ملک الشعرا بهار)
ژنده پوشی بـه جهان شیوۀ مردان ره هست (مشعل صادق)
ژنده پوشیم و غم جلوۀ زیبایی نیست (مشعل صادق)
ژنده رجان ، زنده دلان رهند / زندگی دل بـه هیـاهوی نیست (مشعل صادق)
ژنده ها از جامـه ها پیراسته (مولوی)
ژندۀ ویرانـه ها ، گنج نـهان دارد بـه دل (مشعل صادق)
ژولیده ایم وباغ وفا آشیـان ماست (مشعل صادق)
((حرف س))
ساقی ار باده باندازه خورد ، نوشش باد (حافظ)
ساقیـا عشرت امروز بـه فردا مفکن (حافظ)
ساقی کـه غلط کند ، خودش خواهد خورد (حافظ)
سالی کـه نکوست از بهارش پیداست (شیخ بهاء الّدین عاملی)
سامان شیر کن ، بـه شکار شغال رو (شیخ بهاء الّدین عاملی)
سامری کیست کـه دست از ید بیضا ببرد (حافظ)
سایـه از نور کی جدا باشد (صائب تبریزی )
سایـه افتد بز زمـین کج ، چون بود دیوار کج (صائب تبریزی)
سایۀ بید ، مـیوۀ بید هست (علیم بیگ سروری)
سایۀ حق بر سر بندۀ بود / عاقبت جو ینده ، یـابنده بود (علیم بیگ سروری)
سبزه بر سنگ نروید چه کند باران را (علیم بیگ سروری)
سبزه را تازگی ز باران هست (ادیب) صابر )
سبکبار مردم سبکتر روند (سعدی)
سبکتر برد اشتر مست ، بار (سعدی)
سبویی کـه باشد نخست / بـه موم و سریشم نگردد درست (نظامـی گنجوی)
سپلشت آید و زن زاید و مـهمان برسد / از قم برسد ز کاشان برسد (روحانی خراسانی)
ستایش سرایـان نـه یـار تواند / ملامت کنان دوستدار تواند (سعدی)
ستم ، بر ستم پیشـه عدل هست و داد (سعدی)
ستم ، نامۀ عدل شاهان بود (فردوسی)
ستور لگدزن ، گرانبار ، بـه (سعدی)
سحر که تا چه زاید ، شب آبستن هست (حافظ)
سخت تر زخم زبان از زخم تیغ و خنجر هست (همای شیرازی)
سخت مـی گیرد جهان بر مردمان سخت کوش (حافظ)
سخت مـی گیرد فلک بر مردمان سختگیر (حافظ)
سختی کشی ز دهر ، چو سختی دهی بـه خلق (پروین اعتصامـی)
سخن آن گو چه با دشمن چه با دوست / کـه هر کو بشنود گوید کـه نیکوست (فخر الدّین گرگانی)
سخن ، آیینۀ مرد سخنگوست (فخر الدّین گرگانی)
سخن از سخنگوی دانا بـه است (ادیب)
سخن بزرگ چو شد درون دهان نمـی ماند (صائب تبریزی)
سخن بسیـار داری اندکی کن / یکی را صد مکن صد را یکی کن (نظامـی گنجوی)
سخن ، بسیـار دانی ، اندکی گو (نظامـی گنجوی)
سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست / کـه بی سخن من و تو هر دو نقش دیواریم (ناصر خسرو)
سخن که تا بپرسدبسته دار گهر نشکنی تیشـه آهسته دار (نظامـی گنجوی)
سخن که تا نگفتی ، توانیش گفت / ولی گفته را باز نتوان نـهفت (نظامـی گنجوی)
سخن که تا نگویند پنـهان بود / چو گفتند هرجا فراوان بود (فردوسی)
سخن تلخ دریغ از دهن شیرین هست (یزدانی شیرازی)
سخن خوش ، ز کین ببرد (یزدانی شیرازی)
سخن خوش ، ولی خاموشی خوشتر هست / کـه گفتن زر و خاموشی گوهر هست (وصال شیرازی)
سخن را روی با صاحبدلان هست (سعدی)
سخن را مطلع و مقطع بباید / کـه پر گفتن ملامت مـی فزاید (نظامـی گنجوی)
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن (سعدی)
سخن کز دل آید ، بود دلپذیر (نظامـی گنجوی)
سخن کز دل برون آید ، نشیند لاجرم بر دل (نظامـی گنجوی)
سخن گفتن بکر، جان سفتن هست (نظامـی گنجوی)
سخن گفتنِ نرم ، فرزانگی هست / درشتی نمودن ز دیوانگی هست (نظامـی گنجوی)
سخنِ گفته ، دگر بار نیـاید بـه دهان (سعدی)
سخنان پیران بود دلپذیر (ادیب)
سخن هرچه کوته بود خوشتر هست (ادیب)
سخن هرچه گویی ، همان بشنوی (فردوسی)
سخی درون هر دو عالم سر بلند هست (فردوسی)
سدّ سکندر هست زبان ، هست که تا خموش (واعظ)
سر انجام رسوا شود مکر ساز (ادیب)
سر انجام هر زنده ، مردن بود (فردوسی)
سر بنـه آنجا کـه باده خورده ای (مولوی)
سرت را از زبان ، بیم هلاک هست (ناصر خسرو)
سرت چرا بندم چو درد سر نماند (مولوی)
سر چشمـه شاید گرفتن بـه بیل / چو پر شد نشاید گذاشتن بـه پیل (سعدی)
سر چه باشد کـه نثار قدم دوست کنم این متاعی هست که هر بی سرو پایی دارد (سعدی)
سر خصم گر بشکند موشت تو / شود نیز آزارده انگشت تو (اسدی)
سر رشتۀ اعتدال ، از دست منـه (فانی کشمـیری)
سر زده داخل مشو ، مکیده حمّام نیست (شیفا اثر شیرازی)
سرزمـینی هست که ایمان فلک رفته بـه باد (شیفا اثر شیرازی)
سر سبزم زبان سرخ آخر مـی دهد بر باد / چرا چون حرف حق گفتن طناب دار هم دارد (ژولیده)
سر ِ شب ، سر قتل و تاراج داشت / سحرگه نـه تن سر ، نـه سر تاج داشت (طوسی)
سرشت طفل را هم دایـه داند / بد همسایـه را همسایـه داند (طوسی)
سرّ شود فاش زمانی کـه زمـی گذرد (صغیر)
سرَّ غیب آن را سزد آموختن / کـه ز گفتن ،تواند دوختن (صغیر)
سر فتنـه دارد دگر روزگار / من و مستی و فتنـه و چشم یـار (حافظ)
سر فراز آن جهان باشد ذلیل این جهان / حرف ختم صفحه ، تاج صفحه آینده هست (آزاد)
سر کوفته شد مار ، کـه بر رهگذر آمد (مجید بیلقانی)
سرکه بی مغز بود ، نغزی دستار چه سود (مجید بیلقانی)
سرکه نـه درون راه عزیزان بود / بارگرانی هست کشیدن بدوش (سعدی)
سرکۀ مفت ، خوشتر از عسل هست (سعدی)
سر گرگ حتما هم اول برید / نـه چون ان مردم درید (سعدی)
سرمایۀ تزویر ، عصایی و ردایی هست (صائب تبریزی)
سرمایۀ حیـات امـید هست و آرزو (گلچین معانی)
سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی / کـه ما هم درون دیـار خود سری داریم و سلمانی (گلچین معانی)
سر مردم آزار ، بر سنگ بـه (سعدی)
سر مـی رود بـه باد ، زبان را نگاهدار (فیض)
سر نشکسته ، درمان کی پذیرد (فیض)
سر نگون گردیده درون چَه ، هر کـه پیش پا ندید ( کاظمـی کبوترآبادی )
سرو خوش هست از کنار جوی بر آید (شاطر عباس صبوحی )
سر همانجا بنـه کـه خوردی مـی (شاطر عباس صبوحی )
سرّ همان جا نـه کـه باده خورده ای (سنایی)
سری دارم کـه سامان نیست او را (امـیر خسرو دهلوی)
سری کـه عشق ندارد کدوی بی بار هست (امـیر خسرو دهلوی)
سزای سنگ بود پسته ای کـه خندان نیست (امـیر خسرو دهلوی)
سطرها کی راست آید چون کجی درون مسطر هست (صائب تبریزی)
سعادت ار طلبی ساده زندگانی کن (نظام وفا)
سعد یـا بسیـار گفتن ، عمر ضایع هست (سعدی)
سعد یـا چند خوری چوب شترداران را / مـی توان صرف نظر کرد شتر دیدی نـه (سعدی)
سعد یـا دی رفت فردا همچنان معلوم نیست / درون مـیان این و آن فرصت شمار امروز را (سعدی)
سعدی بـه روزگاران ، مـهری نشسته بر دل / بیرون نمـی توان کرد الا بـه روزگاران (سعدی)
سعدی دو چیز مـی شکند پشت مرد را / تصدیق بی و قوف و سکوت وقوف دار (سعدی)
سعی هر ، بـه قدر همت اوست (حافظ)
سفال از طاس زرکم نیست درون کار / ولی گاه گرو ، گردد پدیدار (امـیر خسرو دهلوی)
سفالینـه را جفت چینی مدار (ادیب)
سفر برون کند از طبع مرد ، خامـی را (ادیب)
سفر مربی مرد هست و اوستاد هنر (ادیب)
سفله از قرب بزرگان نکندب شرف (کلیم کاشانی)
سکندر کـه با شرقیـان حرب داشت / درون خیمـه گویند درون غرب داشت (کلیم کاشانی)
سگ ، آن کـه با سگ رود درون جوال (ادیب)
سگ از مردمِ مردم آزار بـه (سعدی)
سگ اصحاب کهف روزی چند / پی نیکان گرفت و مردم شد (سعدی)
سگان از ناتوانی مـهربانند (سعدی)
سگ بـه از جفت زشت روی بود (سعدی)
سگ بـه گاه وفا بـه از نا(سعدی)
سگ تازی کـه آهو گیر گردد / بگیرد آهویش چون پیر گردد (نظامـی گنجوی)
سگِ جنگ دیده بدرّد پلنگ (سعدی)
سگ خودش چیست کـه پشمش باشد (سعدی)
سگ داند و کفشگر کـه در انبان چیست (سعدی)
سگ درون این روزگار بی فرجام / بر چنین مـهتری شرف دارد ( ابو طاهر خاتونی )
سگ را اگر خدمت کنی ، بهتر کـه بی بنیـاد را ( ابو طاهر خاتونی )
سگ را تو ز روی صاحبِ سگ بشناس (مفتون کبریـایی)
سگ ، سگ هست ار چه پاسبان باشد (سنایی)
سگِ کار دیده ، بگیرد پلنگ (فردوسی)
سگ نیز با قلادۀ زرّین ، همان سگ هست (سعدی)
سگی را خون دل دادم کـه با من آشنا گردد / ندانستم کـه سگ خون مـی خورد خونخوار مـی گردد (خرّمشیرازی )
سلامت درون اقلیم آسودگی هست (نظامـی گنجوی)
سلامت گر بخواهی درون کنار هست (سعدی)
سلام روستایی ، بی طمع نیست (سعدی)
سلطان خبرش نیست کـه احوال گدا چیست (خواجوی کرمانی)
سلطانی کـه ساخته با بوریـای خویش (آشفته شیرازی )
سلطنت گر همـه یک لحظه بود مغتنم هست (آشفته شیرازی )
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش (حافظ)
سلیمان را کجا یـاد آید از مور (حسن دهلوی)
سلیمانی کـه حکم باد مـی داد / همان باد آمد او را داد بر باد (حسن دهلوی)
سمن درون پای ره گم کرده خار هست (مایل شاملو)
سنگ بر دست مار بر سر سنگ / نکند مرد هوشیـار درنگ (سعدی)
سنگ بـه از گوهر نایـافته (سعدی)
سنگ بی قیمت اگر کاسۀ زرّین شکند / قیمت سنگ نیفزاید و زرکم نشود (سعدی)
سنگ خورد یکسره بر پای لنگ (سعدی)
سنگ زیرین آسیـا بودن / کار نازک دلانِ رعنا نیست (عبد العزیز نسفی)
سواد نیست و گرنـه کتاب بسیـار هست (سلیم تهرانی)
سواری کـه در جنگ بنمود پشت / نـه خود را کـه نام آوران را بکشت (سعدی)
سوار چنان خوش هست که یک جای (قصّاب کاشانی)
سودی ندهد موعظه بر تیره دلان (مفتون همدانی)
سوزنی حتما کز پای درون آرد خاری (مفتون همدانی)
سهل هست تلخی مـی درون جنب ذوق مستی (مفتون همدانی)
سیـاست ار نبود ، کارها خلل یـابد (مفتون همدانی)
سیـاست پیشگان درون هر لد / بـه خوبی یکدیگر را مـی شناسند (ایرج مـیرزا)
سیـا ، گر سرخ پوشد ، خر بخندد (ایرج مـیرزا)
سیـاه رو شود آن کـه عیب بین گردد (فائق هندی)
سیـاهی ، با سفیدی نقش بندد (فائق هندی)
سیـاهی لشکر نیـاید بـه کار / یکی مرد جنگی بـه از صد هزار (فردوسی)
سیـاهی هر کجا باشد سیـاهی هست (پروین اعتصامـی)
سیبی کـه سهیلش نزند رنگ ندارد (پروین اعتصامـی)
سیلاب نپرسد کـه ره خانـه کدام هست (صائب تبریزی)
سیل از کشور ویرانـه تهی دست رود (صائب تبریزی)
سیل را نعره از آن هست که از بحر جداست (معین هروی)
سیل هر کجا دید همواری بـه همواری گذشت (سایر مشـهدی)
سیلی بابا ، بـه از حلوای او (مولوی)
سیل یک جا را کند آباد و یک جا را خراب (وحید قزوینی)
سیلی نقد از عطای نسیـه بـه (مولوی)
سیمرغ ، محال هست قفس داشته باشد (صائب تبریزی)
سیـه روی شد که تا گرفت آفتاب (سعدی)
((حرف ش))
شاخ را مـیوه خم از غایت بسیـار داد (کاتبی)
شاخ گل هر جا کـه مـیروید گل هست / خم مل هر جا کـه جوشد هم مُل هست (مولوی)
شاخه طوبی کجا و شاخه هیزم (مولوی)
شاخی کـه بلند شد ، تبر خورد / نی گفت کـه من نیم ، شکر خورد (امـیر حسین سادات)
شاد هست هر آن کـه به مقصود رسیده هست (فروغی اصفهانی)
شادی امروز را بـه فردا مفکن (ادیب)
شادی بی غم درون این بازار نیست / گنج بی مار و گل بی خار نیست (مولوی)
شادی ندارد آن کـه ندارد بـه دل غمـی (جلال همایی)
شاگرد ، را چه بهره ز استاد بی وقوف (جلال همایی)
شاگرد ، رفته رفته بـه استاد مـی رسد (شفعیی گیلانی)
شاگردی روزگار ، استادم کرد (سعید نفیسی)
شامـی بـه جهان نیست کـه او را سحری نیست (مخفی زیب النساء)
شانـه کردم مُشک ریزد ، رشک ریخت (مخفی زیب النساء)
شانـه مـی آید بـه کار زلف ، درون آشفتگی (سلیم تهرانی)
شانـه و آینـه و گل ، پی آرایش توست (شوریدۀ شیرازی)
شانۀ عاج ار نبود بهر ریش / شانـه توان کرد بـه انگشت خویش (شیخ بهایی)
شاه اگر لطف بی عدد راند / بنده حتما که حد خود داند (شیخ بهایی)
شاهد روباه آمد دم او (شیخ بهایی)
شاه دینارفشان حتما و بد خواه (قطران تبریزی)
شاه و گدا درون نظر ما یکی هست (قطران تبریزی)
شاهین بـه شکار پشـه نگشاید چنگ (قطران تبریزی)
شایستۀ گلاب نباشد سر گلاب (ادیب + صابر)
شب آبستن هست تا چه زاید سحر (ادیب + صابر)
شب آبستن بود که تا خود چه زاید (نظامـی گنجوی)
شب بـه فریـاد آورد بیمار را (شوکت بخارایی )
شب که تا نشود ، شمع خریدار ندارد (کلیم کاشانی)
شب جدایی تو ، روز واپسین من هست ( فروغی بسطامـی )
شب دراز هست و عمر ما کوتاه (خواجوی کرمانی)
شب دراز هست و قلندر بیدار (خواجوی کرمانی)
شب درون نظر مردم بیدار ، بلند هست (صائب تبریزی)
شب را به منظور راحت تن آفریده اند (سلیم تهرانی)
شب زفاف کم از صبح پادشاهی نیست / بـه شرط آن کـه پسر را پدر کند داماد (سلیم تهرانی)
شب سمور گذشت وتنور گذشت (انوری)
شب ، نیرزد بـه بامداد خمار (سعدی)
شب عاشقان بی دل ، چو شبی دراز باشد (سعدی)
شب فراقِ تو ، شاهد بود ستارۀ صبح (شـهریـار)
شب مـیدهد از رفتن خورشید نشان (بیدل)
شبنم بـه روی گل بـه امانت نشسته هست (صائب تبریزی)
شب وصل هست گلو گیر شو ای مرغ سحر ( مقصود کانی )
شبهای انتظار بـه پایـان نمـی رسد (امـیر فیروز کوهی)
شب هر توانگری بـه سرای همـی رود / درویش هر کجا کـه شب آید سرای اوست (سعدی)
شبیخون نـه کار دلیران بود (فردوسی)
شبی کـه ماه نباشد ، ستاره بسیـار هست (قاسم کاهی )
شتاب و بدی کار اهریمن هست (فردوسی)
شتر چون شود مست کف افکند (ادیب)
شتر درون خواب بیند پنبه دانـه / گهی لپ لپ خورد گه دانـه دانـه ( اشرف الدّین )
شحنـه حتما ، کـه دزد درون راه هست (نظامـی گنجوی)
شحنـه گر خفته ، دزد بیدار هست (نظامـی گنجوی)
شد غلامـی کـه ی آرد / ی آمد و غلام ببرد (نظامـی گنجوی)
خواره ، غم از تلخی ندارد (شجاع کاشی)
نیست و گرنـه کباب بسیـار هست (سلیم تهرانی)
شرح این هجران و این خون جگر / این زمان بگذار که تا وقت دگر (مولوی)
شرح داغ دل پروانـه چو گفتم با شمع / آتشی درون دلش افکندم و آبش کردم (فرّخی یزدی)
شرح مجموعۀ گل ، مرغ سحر داند و بس / کـه نـه هر کو ورقی خواند معانی دانست (حافظ)
شرطه همـه وقتی نبود لایق کشتی (حافظ)
شرف خواهی بـه گرد مقبلان گرد (حافظ)
شرف مرد بـه جود هست و کرامت بـه سجود / هر کـه این هر دو ندارد عدمش به ز وجود (سعدی)
شرف نفس اگر همـی خواهی / با فرو مایـه قیل و قال مکن (ابن یمـین فریومدی )
شرمنده اگر عرق نریزد چه کند (امـیری فراهانی)
شعر من و مرگ فقرا ، عیب بزرگان / این هر سه متاعی هست که آوازه ندارد (امـیری فراهانی)
شعر ناگفتن بـه از شعری کـه باشد نادرست / بچه نازادن بـه از شش ماهه افکندن جنین (منوچهری )
شعله ، اخگر مـی شود چون از طپیدنـها نشست ( طرزی قندهاری )
شغال بیشۀ مازندران را / نگیرد جز سگ مازندرانی ( محجوب الشعراء )
شفا بایدت ، داروی تلخ نوش (سعدی)
شکایت از چه کنم ، خانگی هست غمّارم (حافظ)
شکر ایزد کـه نمردیم و بهای دیدیم ( حسن نـهاوندی )
شکر ، درکام غمگین ، زهر مار هست ( ملیل شاملو )
شکر نخورد از نی بوریـا (ابن یمـین)
شکر نعمت آورم ، یـا عذر از تقصیر خویش (نشاط اصفهانی)
شکر نعمت کن کـه نعمت درون پی هست (نشاط اصفهانی)
شکر نعمت ، نعمتت افزون کند / کفر نعمت از کفت بیرون کند (مولوی)
شکسته استخوان داند بهای مومـیایی را / جدایی که تا نیفتد دوست قدر دوست کی داند (صائب تبریزی)
شکسته بال تر از من مـیان مرغان نیست/ دلم خوش هست نامم کبوتر حرم هست (حالتی)
شکسته را دگر اندر پی شکست مباش (وصال شیرازی)
شکسته نشاید دگر باره بست (سعدی)
شکم ، بندِ دست هست و زنجیر پای (سعدی)
شکم بنده ، نادر پرستد خدای (سعدی)
شکم ، پر نخواهد شد الّا بـه خاک (سعدی)
شک نیست کـه از بریدگی ، خون بچکد (کمال خجندی)
شکوفه با ثمر ، هرگز نگردد جمع درون یک جا (صائب تبریزی)
شکیب آورد بندها را کلید (نظامـی گنجوی)
شکیبایی از جهدِ بیـهوده بـه (نظامـی گنجوی)
شکیبنده را پشیمان ندید (نظامـی گنجوی)
شما صد هزارید او یک تن هست (اسدی)
شمشیر دو رویـه کار یک رویـه کند (سلطان شاه خوارزمـی)
شمشیر قوی ، نیـاید از بازوی سست (سعدی)
شمشیر مرتضی بجز از آهنی نبود / پشتیِ دین ِ لقبش ذوالفقار کرد (ظهیر فاریـابی )
شمشیر نیک ز آهن بد ، چون کندی (سعدی)
شمع آخر تکیـه بر خاکستر پروانـه کرد (صائب تبریزی)
شمع از سوزش پروانـه چه پروا دارد (کمالی)
شمع از گداختن ، همگی نور مـی شود (حفیظ اصفهانی)
شمع اگر پروانـه را سوخت ، خیر از خود ندید (دهقان سامانی)
شمع اندر خانۀ تاریک ، بهتر روشن هست (ملا محمد شریف)
شمع این مسأله را بر همـه روشن کرد / کـه توان که تا به سحر گریۀ بی شیون کرد (کلیم کاشانی)
شمع بی پروانـه چون گردید ، تیر بی پر هست (نظامـی گنجوی)
شمع دانست کـه جان پروانـه ز چیست (نظامـی گنجوی)
شمع درون هنگام مردن ، خانـه روشن مـی کند (نظامـی گنجوی)
شمع را پشت و رو نمـی باشد (سلیم تهرانی)
شمع را سر که تا به پا مـی سوزد و پروانـه را پر (طایر شیرازی)
شمع شو شمع ، کـه خود را سوزی (جامـی)
شمع کج ، درون سوختن ها زود آخر مـی شود (شیفا اثر)
شمع ما امشب ضیـافت مـی کند پروانـه را (ملا شوکتی)
شمع مجلس گر تو باشی ، از هوا پروانـه بارد (علی نقی کمره ای)
شمع مـی سوزد و پروانـه صفت ، من نگرانش (منیر طاها)
شمع مـی سوزد ولی با نور خود جان مـی دهد (مشعل صادق)
شمع مـی لرزد بـه جان خویش از بی مایگی (صائب تبریزی)
شمع و گل و پروانـه و بلبل همـه جمعند / ای دوست بیـا رحم تنـهایی ما کن (حافظ)
شمع و گل هم هر کدام از شعله ای درون آتشند (رهی معیّری)
شمع و من ، هر یک بـه کنجی از ملال خویشتن (وفای سمنانی)
شمع ویک شب بیشتر مـهمان نباشد جمع را (خوشدل تهرانی)
شنیدن چو دیدن نباشد درست (اسدی طوسی)
شنیدن کی بود مانند دیدن / زلیخوا دیدن و یوسف شنیدن (اسدی طوسی)
شنیده ای کـه کلاهی چو بر هوا فکنی / هزار چرخ خورد که تا رسد دوباره بـه سر (قاآنی)
شوخی با عقرب ، اعتبار ندارد (قاآنی)
شود مـی ، سرکه اما سرکه مـی ، هرگز نمـی گردد ( شفیعیـا اثر )
شوریده را زیر قدم ، خار و گل یکی هست (حزین لاهیجی )
شوی زن زشت روی ، نابینا بـه (حزین لاهیجی )
شوی زن زشت روی ، نازیبا بـه (سعدی)
شـه چو ظالم بود ، نپاید دیر (سنایی)
شـهرت عشق کند زمزمۀ حسن بلند / شد ز یوسف ، سخنِ زلیخا مشـهور (وحشی بافقی )
شـهر ، گر تنگ بود ، دامن صحرایی هست (مجذوب تبریزی)
شـهیدِ عشقِ محبّت ، نمـی شود گمنام (مجذوب تبریزی)
شیر اگر باشی فلک مغلوب مورت مـی کند (صابر)
شیر اگر مفلوج باشد همچنان از سگ بـه است (سعدی)
شیر امـیری ، سگ دربان مباش (نظامـی گنجوی)
شیر او نشود کـه درنشو و نماست / چاروق او پوشد کـه او محتاج پاست (نظامـی گنجوی)
شیر بالش نشد چو شیر عرین (انوری)
شیر بی دم و سر و اشکم کـه دید / این چنین شیری خدا هم نافرید (مولوی)
شیر خر خورده ، مغز خر دارد (مولوی)
شیر خود شیر هست اگر درون کوه اگر درون مرغزار ( ملک الشعرای بهار )
شیر را بچه همـی ماند بدو (مولوی)
شیر را خورد و گفت شیرین هست (مولوی)
شیر سرخیم وافعی سیـهیم (حافظ)
شیر ، شیر هست اگر ماده اگر نر باشد (حافظ)
شیر ، شیر هست اگر چه پیر بود / پیر ، پیر هست گر چه شیر بود (حافظ)
شیر قالی دگر و شیر نیستان دگر است (حافظ)
شیر نگه کی کند سوی یک لاغری (ظهیر فاریـابی )
شیر هم شیر بود گر چه بـه زنجیر بود (فرّخی سیستانی )
شیر یک ، دو کودک را برادر مـی کند (واعظ)
شیری کـه خورده ایم ز مادر بـه کودکی دیدی فلک گرفت ز هر تار موی ما (واعظ)
شیرین ، دهان ز گفتن حلوا نمـی شود (دهقان سامانی + عشقی)
شیرین کجا ز خاطر فرهاد مـی رود (طلعت نایینی)
شیرین نشود دهان ز نام شکّر (قادری هندی)
شیرین نشود دهن بـه حلوا گفتن (قادری هندی)
شیشـه بی باده چو گردید ، شکستن دارد (غافل مازندرانی)
شیشـه که تا گرم هست کی از سنگ پروا مـی کند (غافل مازندرانی)
شیشـه که تا نشکند صدا نکند (شریف اصفهانی)
شیشـه چو بشکست پیش شیشـه گر آید (صائب تبریزی)
شیشـه نزدیکتر از سنگ ، ندارد خویشی (صائب تبریزی)
شیشۀ بشکسته را پیوند کرن مشکل هست (صائب تبریزی)
شین را سه نقطه جدا کرد از سین (ناصر خسرو)
شیوۀ مردان نباشد عشق پنـهان داشتن (همام تبریزی)
((حرف ص))
صاحب سوهان نیندیشد ز بند آهنی (صائب تبریزی)
صاحب نظران آینۀ یکدیگرند(واحد الدّین کرمانی)
صاحب نظران را غم بیگانـه و خویش(سعدی)
صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانـه (سعدی)
صاعقه گردد همـی وسیلۀ باران (ابو حنیفه اسکافی)
صاف کن آیینۀ دل را ز رنگ هر هرس (فایضای اردستانی)
صالح و طالح ، متاع خویش نمودند / که تا چه قبول افتد و چه درون نظر آید (حافظ)
صبح شنبه شب آدینۀ درویشان هست (صائب تبریزی)
صبح ما را دیدی از شبهای تار ما مپرس (کلیم کاشانی)
صبر بهتر مرد را از هر چه هست (کلیم کاشانی)
صبر تلخ هست و لیکن برِ شیرینی دارد (سعدی)
صبر درویش ، بـه که بذل غنی (سعدی)
صبر بهر این نبود حرّج / صبر کن ، کالصّبر مفتاح الفجر (مولوی)
صبر ، راه پیش یـار پیدا هست (داعی اصفهانی)
صبر کوتاه خدا ، سی سال هست (داعی اصفهانی)
صبر ، گشایندۀ هر مشکل هست (داعی اصفهانی)
صبر ظفر هر دو دوستان قدیمند / بر اثر صبر ، نوبت ظفر آید (حافظ)
صبوری کن که تا برآید مراد (نظامـی گنجوی)
صحبت ابلهان چو دیگ تهی هست (سنایی)
صحبت احمق بسی خونـها بریخت (مولوی)
صحبت چو چنین هست ، جدایی خوشتر (مولوی)
صحبت حکّام ، ظلمت شب یلداست (حافظ)
صحبت سنگ و سبو راست نیـاید هرگز (حافظ)
صحبت طالع ، تو را طالح کند (مولوی)
صحبت عشق و خرد ، ساز نگردد هرگز (صائب تبریزی)
صحبت نیکانت از نیکان کند (مولوی)
صحبت یوسف بـه از دراهم معدود (سعدی)
صحرا و باغ زنده دلان ، کوی دلبر هست (سعدی)
صحرای دل ، بـه لاله عذاران گذاشتیم (سعدی)
صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را / نیکی چه بدی داشت کـه یک بار نکردی (سعدی)
صد بار بسوختیم و خامـیم هنوز (هلالی جغتایی)
صد بار عروس توبه رابستی عقد / نا یـافته کام از او طلاقش دادی (شیخ بهایی)
صد بیت قصیده کار یک قطعه نکرد (شأنی تکلّو)
صد پیک دوانید و یکی باز نیـامد (شأنی تکلّو)
صد جامۀ درویش بـه تن چاک شود / که تا کاخ توانگری بر افلاک شود (حسن وثوق الدوله)
صد جان فدای آن کـه دلش با زبان یکی هست (حسن وثوق الدوله)
صد چاقو او یکی ندارد دسته (مفتون کبریـایی)
صد حیف کـه ما پیر جهاندیده نبودیم (واعظ قزوینی)
صد خانـه خراب کردی ای خانـه خراب (فرّخی یزدی)
صد درون شود گشاده چو بسته شود دری (فرّخی یزدی)
صد دوست بـه یک روز توان دشمن ساخت / یک دوست بـه صد سال توان پیدا کرد (اهلی شیرازی)
صد دوست کم هست و دشمنی بسیـار هست (قاضی حسین مـیبدی)
صد زبان بایدم از بهر بیـان حال (طالب آملی)
صد زخم اگر خورد ، نمـی گوید آخ (مفتون همدانی)
صد زخم زبان شنیدم از تو / یک مرهم دل ندیدم از تو (نظامـی گنجوی)
صد شکر کـه فلان و بهمان نشدیم (مفتون همدانی)
صد عاقل کاردان برونش نارند / یک سنگ کـه دیوانـه ای انداخت بـه چاه (مفتون همدانی)
صدق پیش آر کـه اخلاص بـه پیشانی نیست (سعدی)
صدقه پیش از بلا ، رد بلاست (سعدی)
صدکوزه بسازد کـه یکی دسته ندارد (سعدی)
صد گرگ درّنده توی گله / بهتر ز عجوز ز محلّه (سعدی)
صد گوشمال دیدم ، که تا یک سخن شنیدم (فروغی بسطامـی)
صد لؤلؤش درون و نگوید بـه صدف / یک مرغ دارد وصد نعره مـی زند (فروغی بسطامـی)
صد متاعم بود اما یک خریدارم نبود (امـیر فیروز کوهی)
صد مشعله افروخته گردد بـه چراغی (امـیر فیروز کوهی)
صد نامـه نوشتیم و جوابی نگرفتیم / این هم جوابی نگرفتیم ، جواب هست (راغب تبریزی)
صد نقش درست آمد و را نظری نیست / چون رفت خطایی همـه را چشم بر آن هست (بابا فغانی شیرازی)
صد هزاران شیوه دارد آن پری ، درون دلبری (محتشم کاشانی)
صد هزار گل ز خاری سر زند (مولوی)
صرّاف سخن باش و سخن کمتر گوی (بابا افضل)
صعب باشد چشم نابینا و درد (سنایی)
صفای هر چمن ، از روی باغبان پیداست (صائب تبریزی)
صفت سگ بـه از انسان سگ صفت هست (صائب تبریزی)
صفرا زده را شکر نسازد (نظامـی گنجوی)
صلاح کار کجا و من خراب کجا / ببین تفاوت ره ، از کجاست که تا به کجا (حافظ)
صلاح مملکت خویش ، خسرووان دانند (حافظ)
صلح دشمن چون جنگ دوست بود (مولوی)
صورت خودش بـه گوش خودش خوش نظر بود (مولوی)
صورت زیبا و ظاهر ، هیچ نیست ، ای برادر ، سیرت زیبا بیـار (سعدی)
صورت سیمرغ را بـه جهان دیده نیست (خاقانی شروانی)
صورت متفاوت هست معناست یکی (مفتون کبریـایی)
صورتی درون زیر دارد هرچه درون بالاستی (مـیر ابولقاسم فندرسکی)
صوفی ابن الوقت باشد درون مقال لیک صافی فارغ هست از وقت و حال (مولوی)
صوفی ار باده بـه اندازه خورد ، نوشش باد (حافظ)
صوفی بـه فریب مرد و زن مشغول هست (عرفی شیرازی)
صوفی نشود صافی که تا در نکشد جامـی / بسیـار سفر حتما تا پخته شود خامـی (سعدی)
صوفی نـهاد دام و سر حقه باز کرد (حافظ)
صیـاد از آن رخصت پرواز بـه ما داد / چون با خبر از بال پر بستۀ ما بود (فرّخی یزدی)
صیـاد ، پی صید دویدن عجبی نیست / صید از پی صیـاد دویدن مزه دارد (فرّخی یزدی)
صیّاد گو بـه نیروی بازوی خود مناز / بال و پر شکستۀ ما گشت دام ما (عاشق اصفهانی)
صیـاد نـه هر بار شکاری گیرد / افتد کـه یکی روز پلنگش بدرد (سعدی)
صید آن باشد کـه آید دامن صیّاد گیرد (شاطر عباس صبوحی)
صید را چون اجل آید سوی صیـاد رود (صامت بروجردی)
صید را زنده گرفتن هنر صیـاد هست (صائب تبریزی)
صید را هیچ حصاری نبود بـه ز حم (معزّی)
صید غافل رحمت صیـاد را کم مـی کند (صابر)
صید ملخ ، شیوۀ شـهباز نیست (خواجوی کرمانی)
صیقل تیرگی بخت ، جلای وطن هست (صائب تبریزی)
((حرف ض))
ضامن روزی بود روزی رسان (صائب تبریزی)
ضامن صلح جهان ، آسایش و آبادی هست (منصور فیلی)
ضامن عمری ، نشود (منصور فیلی)
ضامن فردای تو رأفت امروز توست (کمال زین الدّین)
ضامن مشو و امانت از مستان (کمال زین الدّین)
ضایع آن روزی کـه بر مستان بـه هشیـاری گذشت (امـیر خسرو دهلوی)
ضایع آن کشور کـه سلطانیش نیست (سعدی)
ضبط خود کن ، پیش پای خود ببین (سعدی)
ضبط عالم ، بـه تیغ و تیر کنند (انوری)
ضبط نفس خود اگر کردی ، بدانم کاملی (انوری)
ضد بـه ضد پیدا بود چون روم و زنگ (مولوی)
ضد را از ضد شناسند ای جوان (مولوی)
ضرب دشمن اگر چه با ضرر هست / زدن دوست ، جانگداز تر هست (مکتبی شیرازی)
ضرب و لطفش مقابل افتاده هست (مکتبی شیرازی)
ضرورت هست به عنوان زندگانی زر / فزون چو گشت بعد افتد مایۀ خطر هست (محسن فانی کشمـیری)
ضعف پیری فکند بی جگران را از پای (صائب تبریزی)
ضعف خود مـی بین و دعوی توانایی مکن (نظامـی گنجوی)
ضعف درون کشتی بود ، درون نوح ، نی (مولوی)
ضعف دل دارم مسیح از نبض من بردار دست (صائب تبریزی)
ضعف طالع از من ، قوّت تدبیر را (کلیم کاشانی)
ضعفم مدد ، ز قوّت صهبا گرفته هست (کلیم کاشانی)
ضعیفان خاک و خاشاکند سیلاب حوادث را (صائب تبریزی)
ضمـیرش کاروان سالار غیب هست (نظامـی گنجوی)
ضمـیرم با خیـالش ، راز مـی خواند (عبید زاکانی)
ضیـافت خور ، خوش آمد گوی باشد (عبید زاکانی)
ضیـافتی کـه در آنجا توانگران باشند / شکنجه ای هست فقیران بی بضاعت را (صائب تبریزی)
((حرف ط))
طاس اگر نیک نشیند ، همـه نَرّاد هست (صائب تبریزی)
طاعت آن نیست کـه بر خَاک نـهی پیشانی (سعدی)
طاعت از دست نیـاید گنـهی حتما کرد / درون دل دوست بـه هر حیله رهی حتما کرد (نشاط اصفهانی)
طاق ابروی توام درون ازل آمد بـه نظر (صغیر)
طاقت پیکان نداری ، سخت چون جوشن مباش (سنایی)
طاقت دیدن ندارد ، روی پنـهان مـی کند (سنایی)
طاقت مـهمان ندارد ، روی پنـهان مـی کند (سنایی)
طاقتی کو کـه به سر منزل جانان برسم (خاقانی شروانی)
طالبان را خستگی ، درون راه نیست (نشاط اصفهانی)
طالب بـه کام مـیرسد ار سعی کامل هست (عرفی شیرازی)
طالب گنج بباید کـه به ویران گذارد (قاآنی)
طالب گنجی ، ره ویرانـه گیر (خواجوی کرمانی)
طالع اگر مدد کند دامنش آورم بـه کف (حافظ)
طاوس و سرای روستایی (انوری)
طایر بستان پرستم ، لیکنم پر ، باز نیست (وحشی بافقی)
طایر غافل ، اسیر دانـه هست (رهی معیّری)
طایر گلشن قدسم ، نیم از عالم خاک / چند روزی قفسی ساخته اندر بدنم (شمس تبریزی)
طبعی بـه هم رسان کـه بسازی بـه عالمـی / یـا همّتی کـه از سرِ عالم توان گذاشت (کلیم کاشلنی)
طبل پنـهان چه ، طشت من از بام افتاد (سعدی)
طبل زنان ، دخل ولایت برند (نظامـی گنجوی)
طبیبان، درد بی درمان پسندند (غبار همدانی)
طبیب بی مروّت ، خلق را بیمار مـی خواهد (غبار همدانی)
طبیب، درد مرا وصل تو دوا گوید (واثق)
طبیب روزگار ، افیون فروش هست (نظامـی گنجوی)
طبیب مـهربان ، از دیدۀ بیمار مـی افتد (نظامـی گنجوی)
طَرَب افسرده کند دل ، چو ز حد درون گذرد (ایرج مـیرزا)
طرب بر مردم هست از عید و غم بر قربانی (خاقانی شروانی)
طرب نو جوان ، ز پیر مجوی / کـه دگر ناید آب رفته بـه جوی (سعدی)
طرفه حالی هست که عاشق شب هجران دارد (صبوری)
طریقت بـه جز خدمت خلق نیست / بـه تسبح و سجّاده و دلق نیست (سعدی)
طریق رفتن ، از مجنون طلب کن شـهر لیلی را (فؤاد کرمانی)
طریق عشقبازان هست پیش دوست جان (سلمان ساوجی)
طریق عشق ، ز پروانـه مـی توان آموخت (غیور هندی)
طشت زرّینم و پیوند نگیرم بـه سریش (سعدی)
طشت من چون آفتاب از بام چرخ افتاده هست (صائب تبریزی)
طعمۀ باز بـه گنجشک نشاید (مغربی)
طعمۀ شیر ، کی شود راسو (مسعود سعد سلمان)
طعمۀ مور ضعیفم عاقبت درون زیر خاک / گَر بـه رویِ تخت ، همدوش سلیمانم کنند (قصاب کاشانی)
طعمۀ هر مرغکی انجیر نیست (مولوی)
طعنـه داران ، طعنـه برما مـی زنند (مولوی)
طعنۀ تیر آورانم مـی کشد (مولوی)
طفل اگر تودۀ خاکستر هست / نور دو چشم پدر و مادر هست (مولوی)
طفل انتظارِ آخرِ افسانـه مـی کشد (سلیم تهرانی)
طفل باز یگوش ، آرام از معلّم مـی برد (صائب تبریزی)
طفل ، بـه هر مذهبی گناه ندارد (آتش)
طفل ، بی گریـه دمـی شیر ز نخورد (صائب تبریزی)
طفل که تا گریـا و تا پویـا نبود / مرکبش جز گردن بابا نبود (مولوی)
طفل ، خرما دوست دارد ، صبر فرماید حکیم (سعدی)
طفل خسبد چون بجنباندی گهواره را (مولوی)
طفل را درون دست ، حلوا بهتر از انگشتر هست (کلیم کاشانی)
طفل را گوشۀ گهواره جهانی هست فراخ / همـه آفاق بَرِ همت مردان قفسی هست (سعدی)
طفل را نبود غذایی بـه ز شیر (امـیر حسین سادات)
طفل را نیست بهتر از دایـه (اوحدی مراغه ای)
طفل ، طفل هست اگر طفلِ پیمبر باشد (اوحدی مراغه ای)
طفلِ عاقل ز پیرِ جاهل بـه (اوحدی مراغه ای)
طفل عزیز ، گوهر طفلی گرانبهاست (فضل الله گرگانی)
طفل گستاخم و کامم بـه شکر خو کرده هست (صائب تبریزی)
طفل مـیترسد ز تیغ احتجام / مادر مشفق درون آن غم شادکام (مولوی)
طفلی هست راه خانۀ خود کرده هست گم (صائب تبریزی)
طلبکار حتما صبور و حمول / کـه نشنیده ام کیمـیاگر عجول (سعدی)
طلب وصول نکرده ، نکن سند پاره (هادی رنجی تهرانی)
طلوع صبح ، بـه تیغ کشیده مـی ماند (رشیدتبریزی)
طمع آرد بـه مردان رنگ زردی (ناصر خسرو )
طمع از خَلق ، گدایی باشد / گر همـه حاتم طایی باشد (جامـی)
طمع از دوست نـه این بود و توقع نـه چنین (سعدی)
طمع بگسل و هرچه داری بگوی(سعدی)
طمع را سر بِبُر ، گر مردِ مردی(سعدی)
طمع را سه حرف هست هر سه تهی (سعدی)
طمع را نباید کـه چندان کنی / کـه صاحب کرم را پشیمان کنی (سنایی)
طمع روستایی بـه حرکت آمده هست (سنایی)
طمعش از کرم مرتضی علی بیشتر هست (سنایی)
طمع مدار کـه هر شب هِلال عید بر آید (کاتبی)
طمع مـی بَرَد از رخِ مرد ، آب (سعدی)
طوطی از خاموشیِ آیینـه مـی آید بـه حرف (صائب تبریزی)
طوطی از صحبت آیینـه سخندان گردد (صائب تبریزی)
طوطی ای را بـه هوای شکر دل خوش بود / ناگهش سیل فنا نقش عمل باطل کرد (حافظ)
طوطی ز زبان خویش درون بند افتاد (حافظ)
طوطی سبز شباب ، از قفس عمر گریخت (مـهدی سهیلی)
طوفان ز تنور پیر زن خاست (خاقانی شروانی)
طوفانِ گریـه ، خانۀ عمرم خراب کرد (غبار همدانی)
طوفان نوح و واقعۀ کربلا گذشت (غبار همدانی)
طوق زرّین همـه درون گردن خر مـی بینم (حافظ)
طوق لعنت بـه گردنش افتاد (حافظ)
طومار نا امـیدی ما ، نا گشودنی هست (صائب تبریزی)
طهر مریم چه تفاوت کند از خبث یـهود (سعدی)
طی این مرحله بی همرهی خضر مکن (حافظ)
طی طریق عشق ، بـه نیروی گام نیست (روشن اردستانی)
طیّ مکان ببین و زمان سلوک شعر / کاین طفل یکشبه ره صد ساله مـی رود (حافظ)
طی نگشته روزگار کودکی ، پیری رسید (رهی معیّری)
((حرف ظ))
ظالم آن قومـی کـه چشمان دوختند (مولوی)
ظالم از دست شد و پایۀ مظلوم بـه جاست (فؤاد کرمانی)
ظالم از مظلوم باشد ، شکوه چیست (فؤاد کرمانی)
ظالم بمُرد و قاعدۀ زشت از او بماند / عادل برفت و نام نکو ، یـادگار کرد (سعدی)
ظالم بـه ظلم خویش ، گرفتار مـی شود (صائب تبریزی)
ظالم بـه مرگ سیر نگردد ز خون خلق (صائب تبریزی)
ظالم ز بی حسابی ، درون وحشت از حساب هست (امـیر فیروز کوهی)
ظالم نکند بـه قدر مظلوم دوام (ابوالقاسم حالت)
ظالمـی را خفته دیدم نیم روز / گفتم این فتنـه هست ، خوابش بـه (سعدی)
ظاهر ایشان سلیمان و درون اهریمن هست (صغیر)
ظاهراً عهد فرامش نکند خلق کریم (حافظ)
ظاهرت چون گور کافر ، پر خلل (شیخ بهایی)
ظاهر نشود که تا همـه از سر ننـهی دور / فرقی کـه مـیان سر و دستار تو باشد (سلمان ساوجی)
ظاهرنمـی شود اثر صبح ، گوئیـا (سلمان ساوجی)
ظاهر و باطن ما ، آینۀ یکدگرند (صائب تبریزی)
ظاهر وباطن ما درون طبق اخلاص هست (واعظ)
ظاهر و باطن نگه کن ، اوّل و آخر ببین (فخر الدّین عراقی)
ظرافت، آتش افروز جداییست / ادب، آب حیـات آشنایی هست (صائب تبریزی)
ظرف شکسته را بـه صدا امتحان کنند (عاشق هندی)
ظرف شکسته را ز صدا مـی توان شناخت (بدیعی تونی)
ظرفیتی نداشت دل بی قرار من (منصوره فیلی)
ظرفی کـه پر هست ، کم صدا مـی باشد (ابوالقاسم حالت)
ظفر و صبر ، هر دو همزادند «همراهند» (سنایی)
ظلمات هست بترس از خطر گمراهی (حافظ)
ظلم هست در یکی قفس ، افکندن / مردار خوار و مرغ شکر خارا (پروین اعتصامـی)
ظلم امروز ، ظلمت فرداست (پروین اعتصامـی)
ظلم باشد کـه عصا از کف بیمار افتد (آتش)
ظلم بر خود مـیکند هر بـه ظلمـی کند(آتش)
ظلمت دل ، باعث تاریکی روز جزاست (مشعل صادق)
ظلمت روی من ، از چهرۀ زیبا بسترد (شوریدۀ شیرازی)
ظلم حاکم باعث ویرانی ملکش بود (شوریدۀ شیرازی)
ظلم ظالم بدتر از وبا و طاعون هست (شوریدۀ شیرازی)
ظلم ظالم بر سر اولاد ظالم مـی رود (شوریدۀ شیرازی)
ظلم لشکر ، ز جور شاه شود (شوریدۀ شیرازی)
ظلم لشکر ، ز ضعف شاه بود (سنایی)
ظلم ، ماری هست هر کـه پروردش / اژدهایی شد وفرو بردش(مکتبی)
ظلم وستم گر چه ز دربان بود / از اثر غفلت سلطان بود (خواجوی کرمانی)
ظن بد بردن بـه مردم ، بد بـه خود بود (خواجوی کرمانی)
ظنّ بد بردن بـه مردم ، محو سازد خیرِ تو (خواجوی کرمانی)
ظن بد برمبر که تا بد نگردی پیش خلق (خواجوی کرمانی)
ظهور غم بود از نارضایی (صغیر اصفهانی)
----------------
توضیح کوثرنامـه: بـه تدریج سایر حروف نیز افزوده خواهد شد.
. شعر عاقبت ای دل همه پا در گلیم از همای
[ضرب المثل های منظوم بـه ترتیب الفبایی : پاره شعر هایی کـه ... شعر عاقبت ای دل همه پا در گلیم از همای]